مقاله ها
نویسنده : مهدى طاهرى
بازدید : 439

«پایان هر داستانى باید از دل داستان بجوشد، نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم، امیدوارى و شادى در پایان داستان چیز خوبى است. اما اگر داستان جور غمگینى هم تمام شود، اشكال ندارد. مهم این است كه پایان داستان ذهن خواننده را درگیر كند. روز بعد روزنامه ها عكس ما را با وزیر چاپ كردند و بالایش نوشتند: بچه ها میهمان وزیر بودند. در تلویزیون هم خودمان را دیدیم، داشتیم پلوخورش مى خوردیم. از دیدن خودمان با وزیر در تلویزیون شاد شدیم، روى هم رفته سفر خوبى بود.»
«داستان پلوخورش»
تازه ترین كتاب هوشنگ مرادى كرمانى در آستانه ?? سالگى اش منتشر شد. «پلوخورش» چهاردهمین اثر نوشتارى مرادى كرمانى است كه این روزها به بازار عرضه شده است. این مجموعه داستان، ?? داستان كوتاه دارد كه هر كدام از آنها بخشى از دیدگاه مرادى كرمانى را در مورد انسان هاى پیرامونش بویژه كودكان كه دغدغه كهن زمان مرادى بوده، عنوان مى كند. در این داستان ها با فضاهاى معمول این نویسنده مواجهیم، فضاهایى كه پیش تر از او دیده ایم و خوانده ایم، در این نوشتار بخشى از این فضاها با نمونه هایش مورد بررسى قرار مى گیرد:
* پلوخورش:
این داستان كه هم عنوان كتاب است و هم نام داستان پایانى این مجموعه، در مورد كودكانى است كه از روستایى زلزله زده به تهران سفر مى كنند. این سفر سیاحتى از طرف آموزش و پرورش ترتیب داده شده است. زاویه دید یا راوى داستان «رضا» است كه به صورت اول شخص «پلوخورش» را روایت مى كند. داستان این گونه آغاز مى شود: «در تابستان امسال، یك روز چند نفر به روستاى ما آمدند. اتوبوس آوردند ما را سوار كردند و بردند تهران كه در آنجا چند وقتى خوش بگذرانیم[...] بیشتر ما بچه ها تهران را تا آن موقع ندیده بودیم. چقدر بزرگ بود تهران، چقدر خیابان و ماشین داشت.»
فضاى ورودى داستان ما را با دو جهان یا دو طبقه مختلف مواجه مى كند. گروه اول آدم هایى هستند كه تا به حال به تهران نیامده اند، دغدغه ها، شادى ها و غم هایشان با اهالى این كلانشهر متفاوت است، ساختمان ها و خیابان هایى كه تا به حال دیده اند با ساختمان هاى تهران متفاوت است و حتى وسیله تفریحى و شادى آفرین ها ساز و دهل است؛ ابزارآلات موسیقى اى كه مربوط به سال هاى دور است و به قول امروزى ها دیگر مد نیست. بچه ها به تهران مى آیند و داستان در ادامه از مواجهه آنها با غذا نقل مى آورد. «آن شب براى ما پیتزا آوردند. خیلى هامان تا آن موقع پیتزا نخورده بودیم، بچه ها مى ترسیدند پیتزا بخورند و حال شان بد شود. جعبه ها را كه باز مى كردند با نان هاى كلفتى روبه رو مى شدند كه روى شان چیزهایى چسبیده بود. فلفل سبز و كالباس كه توى خمیر سفید و قهوه اى تا نیمه فرو رفته بودند.» این توصیف پیتزا به وسیله این بچه هاست. در این داستان هم مانند بسیارى از داستان هاى هوشنگ مرادى كرمانى كه حول محور كودكان و نوجوانان در حال رخ دادن و اتفاق افتادن است، شخصیت كودكان ساده و بى آلایش ترسیم شده اند. آنها زندگى روستایى را تجربه كرده اند، زندگى اى كه در آن پلوخورش بوده، نان ماست و آبگوشت بوده است. البته این غذاها مى تواند به نوعى نشان دهنده رابطه سنت و مدرنیته نیز باشد. رابطه اى كه گاه به تقابل مى انجامد و گاه به آشتى. در جایى از داستان آمده: «آن شب فقط چند نفرى پیتزا خوردند و خوش شان آمد. بقیه خوش شان نیامد، بچه هاى كوچك تر به سختى پیتزا خوردند، چند تا از بچه ها حال شان بد شد. خانم ما از اینها دوست نداریم به ما چیز دیگرى بدهید. اكنون كه چیز دیگرى نداریم. چند تا از بچه ها به گریه افتادند: به ما نان و پنیر بدهید، آبگوشت بدهید، پلوخورش بدهید، نان و ماست بدهید...» در جایى از این داستان نویسنده اى وارد قصه مى شود. نویسنده كه به درستى در این روایت آدم كاملاً مثبت و اندیشمندى است به كودكان و نوجوانان مى آموزد چگونه داستان بنویسند. او در واقع به آنها آموزش نمى دهد. اما رفتارى با آنها انجام مى دهد كه هم از او اخلاق مى آموزند هم چگونه نوشتن. هر چند او فقط آمده بود براى شان داستان بخواند. سرانجام نویسنده آنان را تا پیش آقاى وزیر همراهى مى كند و خودش مى رود. او حتى با بچه ها توى اتاق وزیر نمى آید. او به خانم همراه بچه ها گفته بود: «من شما را تا اتاق وزیر آوردم، حالا هر كارى مى خواهید بكنید، آن شما، آن هم وزیر.»
این داستان بخشى از دغدغه هاى كودكانى را به تصویر مى كشد و بیان مى كند كه اگرچه در همین سرزمین زیست مى كنند اما به دلیل دورى از مراكز بزرگ شهرى، امكانات شان با شهرهاى بزرگ بسیار متفاوت است. این كودكان و نوجوانان كه در تعداد زیاد و دغدغه هاى مختلف همیشه ذهن هوشنگ مرادى كرمانى را درگیر كرده اند هنوز سادگى زندگى سنتى را دارند، با همان ویژگى ها و موتیف ها، به اضافه این كه وقتى با دنیاى شهرى جدید و صنعتى مواجه و رو به رو مى شوند، به نوعى دوگانگى مى رسند، دوگانگى اى كه در نهایت به پیروزى نگاه خودشان مى انجامد.
* دوربین عكاسى:
نخستین داستان از مجموعه «پلوخورش» دوربین عكاسى است. «پیام، شب خوابش نمى برد، فكر مى كرد حق میمون هنرمند و بى زبان را خورده است». «عذاب وجدان كودكانه» این مسأله داستان آغازین مجموعه «پلوخورش» است. یكى از اساسى ترین ویژگى ها و سجایاى اخلاقى كودكان و نوجوانان داشتن قلبى رئوف و پاك است، قلبى كه با آن رفتارهاى شان و برخوردهاى شان را با دیگران تنظیم مى كنند. (البته همان طور كه مى دانید مراد از «قلب» همان «نیت» كودكانه است). در این داستان «پیام» شخصیت محورى روایت، در حال عكس گرفتن از میمون هایى است كه در باغ وحش در حال بازى هستند. «پیام» آن قدر جابه جا مى شود تا میمون دوربین را از جلوى او برمى دارد. پیام، سریع به مسئولان باغ وحش اطلاع مى دهد و آنها دوربین را از دست میمون مى گیرند. پس از مدتى پیام در مسابقه عكاسى مدرسه مقام اول را كسب مى كند و اتفاقاً عكسى برگزیده این مسابقه مى شود كه میمون از آن طرف میله ها از كودكان و نوجوانانى گرفته كه در حال شكلك درآوردن براى او بودند. «پیام خیال داشت یك روز برود باغ وحش براى میمون خوراكى و عروسك میمون ببرد. تقدیرنامه و دوربین اش را به او نشان بدهد، ازش تشكر كند تا شب ها راحت بخوابد.» دنیاى پسر بچه اى كه هنوز وارد معادلات و مناسبات انسان هاى بزرگتر نشده است و هنوز احساس این كه نكند پاداش او نتیجه تلاش دیگرى باشد، عذابش مى دهد، حتى اگر آن دیگرى حیوان (میمون) باشد.
* زیر نور شمع:
یكى دیگر از داستان هاى «پلوخورش» زیر نور شمع نام دارد. «زیر نور شمع» روایت دو دوست با نام مهشید و طوبى است كه هر دو پدرشان را از دست داده اند. پدر طوبى نقاش ساختمان بوده و وقتى درمى یابد دیوار مدرسه خراب است و ممكن است فرو بریزد در حال تعمیر آن زیر آوار مى ماند و مى میرد، پدر مهشید هم براى دزدى از سیم هاى برق جان مى سپارد. این دو دوست به خاطر این اتفاق از هم دور مى شوند، البته طوبى خیلى تلاش مى كندكه دوستش را به مدرسه بازگرداند حتى براى او نامه مى نویسد امامهشید كه بسیار از این واقعه غمگین است نمى پذیرد. سرانجام یك روز باایجاد فضا در داستان مهشید به مدرسه مى آید و خانم رضوانى مدیر مدرسه سر صف اعلام مى كند پدر هر دو دوست (مهشیدو طوبى) به خاطر كمك به ما جانشان را از دست دادند. در واقع در این داستان به نوعى زندگى پرمشقت و سخت بخشى از پیكره جامعه نشان داده مى شود. مهشید دخترى است درسخوان و زرنگ اما با كارى كه پدرش كرد حتى دیگر نتوانست با اعتماد به نفس به درس خواندن و مدرسه رفتن اش را ادامه دهد. مرادى كرمانى بدون این كه بخواهد مشكلات جامعه را بزرگنمایى كند به درستى دست روى مصائبى مى گذارد كه خودش نیز در طول داستان در پى پاسخ دادن یا دست كم ایجاد فضاى پاسخ در آن است. در این داستان مرادى كرمانى «مهشید» را میان زمین و آسمان تنها نمى گذارد. اوبالاخره باحركت پایانى معلم كه اعلامیه ترحیم پدر طوبى را از دیوار مدرسه مى كند، حالتى تساوى براى مرگ هر دو انسان قائل مى شود. حالتى كه اگر چه یكسان نیستند اما دو كودك یا نوجوان نباید به خاطر این مسأله از این بیشتر آسیب ببینند.
* گل:
داستان «گل» در همین سطرهاى آغازین نشان مى دهد كه با چه خانواده اى و در چه سطحى از جامعه به لحاظ اقتصادى طرف هستیم: «پدر گفت: گل به چه درد مى خورد، خشك مى شود و مى ریزیش دور. هندوانه خوب است. كمپوت خوب است، تازه كمپوت هم خوب نیست میوه تازه بهتر است. سیب و گلابى و انگور و انار.»

 

«عباس » شخصیت اصلى این داستان فرزند خانواده اى متوسط از نظر اقتصادى است و داستان در بیمارستان مى گذرد. عباس در خیابان با ماشین یك پزشك جراح برخورد مى كند و او كه آدم دل رحمى است عباس را به بیمارستان یكى از دوستانش مى برد. بیمارستانى كه آدم هاى پولدار و مرفه در آنجا بسترى شده اند . عباس وقتى رفتارهاى ملاقات كنندگان تخت هاى اطرافش را مى بیند و با ملاقات كنندگان خودش كه اغلب روستایى هستندمقایسه مى كند، دچار تضاد مى شود. او از پدر و مادرش و اطرافیان مى خواهد براى او گل بیاورد. «از آن گل هاى درست و حسابى» حتى وقتى مادرش مى گوید برایت گل مصنوعى بیاوریم تا بعد از این كه مرخص شدى از آن گل براى روى كمد استفاده كنیم، عباس مخالفت مى كندو مى خواهد برایش گل طبیعى بیاورند. به هرحال این تضاد و مخالفت ها تا جایى پیش مى رود كه راننده پزشك جراح كه با عباس تصادف كرده، حاضر مى شود براى «عباس» گل طبیعى بیاورد وعباس را خوشحال كند، اما دست بر قضا فردا زمان نظافت اتاق ها و وقتى عباس از تزریق سرم و آمپول خوابش برده گل او را دور مى اندازند. وقتى از خواب بر مى خیزد این قدر زار مى زند كه بیمارستان را روى سرش مى گذارد، هر چقدر پرستارها به او مى گویند كه گل یا دسته گل دیگرى برایت مى آوریم اما او باز حرف خودش را مى زند و مى گوید من فقط گل خودم را مى خواهم، همین امر موجب مى شود پرستارها دوباره به او آمپول بزنند و او آهسته آهسته به خواب برود و داستان تمام شود.
هوشنگ مرادى كرمانى در این داستان علاوه براین كه دغدغه هاى ساده و یكدندگى كودكانه را كه ویژگى كودكان و نوجوانان است نشان مى دهد، تفاوت سطح سلایق و تمایلات طبقات مختلف جامعه را نیز نشان مى دهد. او دراین داستان دو سطح كاملاً متفاوت در جامعه را رفتارشناسى مى كند. پدر، مادر، عمو، دایى و... عباس گل و هدایاى اینچنینى را از بین رفتنى و به دردنخور مى دانند و توصیه مى كنند یا عباس خوراكى بخورد یا اگر گل مى خواهد داشته باشد، گلى برایش تهیه شودكه مصنوعى بوده و بعداً قابل استفاده باشد، در صورتى كه قشر دیگر فقط گل را براى همان چنددقیقه یا در نهایت یك روز تهیه مى كنندو به آینده و بعد از آن لحظات توجهى نمى كنند، به دلیل این كه به لحاظ اقتصادى برایشان تفاوتى نمى كند كه شىء یا هر هدیه زیبا كه براى بیمارشان مى برند حتماً نفع مادى و جسمى براى او داشته باشد. مرادى كرمانى یك بار دیگر فارغ از هرگونه پند و نصیحت دهى، شكل آشكارى از تفاوت دغدغه ها را نشان مى دهد.
*لالایى:
«مادر از شهركى در استكهلم با دو بچه راه افتاده است ، مهران و مهرى كنار مادر نشسته اند. مهران كوچك تر است، نق مى زند و به زبان سوئدى مى گوید«خوابم مى آید، مى خواهم بخواهم» مادر حرص مى خورد، به ایرانى بگو، به فارسى بگو. مهران هفت ساله است ، فكر مى كند ، چین به پیشانى مى اندازد. واژه هاى سوئدى را از ذهنش پس مى زند، واژه هاى فارسى را از ته حافظه و مغزش بیرون مى كشد. مى گوید: خواب مى خواهم. مادر لبخند مى زند. خواب مى خواهم غلط است. درست نیست . بگو «خوابم مى آید».
«لالایى» داستانى است كه از كودكان غربت مى گوید. كودكانى كه میان دو فرهنگ مادرى - فارسى و كشور میهمان مانده اند. آنها لالایى ایرانى مى شنوند اماخواب سوئدى مى بینند! مادر اگرچه به كشور غربت رفته اما تمام تلاشش این است كه كودكش فارسى حرف بزند، البته فارسى حرف زدن تنها ، دغدغه نیست، بلكه مسأله این است كه در چنین موقعیت و وضعیتى فارسى حرف زدن مى تواند نوعى نگهدارى فرهنگى تمدنى باشد، به این معنا كه تكلم به زبان فارسى در كشور غیر از ایران، هویتى به ایرانیان مى دهد كه احساس مى كنند انگار هنوز ایرانى اند و زنده. مادر مهران هفت ساله، ترسش از این نیست كه مهران نتواند فارسى حرف بزند، بلكه ترس از این دارد كه مهران فرهنگ و رفتار فارسى رانیاموزد. به همین دلیل است كه براى او لالایى فارسى مى خواند. داستان در مسیر خانه تا مدرسه مهران است. مادر، مهران را در مدرسه اى مى گذارد كه «فارسى» به او درس بدهند«فارسى».
مادر و بچه ها به ساختمانى مى رسند، مى روند تو. بالاى در اتاق به زبان فارسى نوشته شده «كلاس فارسى»، و این یعنى ما هنوز به سرزمین و كشورمان فكر مى كنیم حتى اگر از آن فرسنگ ها فاصله داشته باشیم.

مرادى كرمانى در تازه ترین كتابش «پلوخورش» دوباره همان نگاهى را به خواننده نشان مى دهد كه در آثار پیشینش داشته است. نگاهى كه تكرار آن در این نوشتار به معناى نكوهش آن نیست، بلكه ویژگى دیدگاه مرادى كرمانى و مسأله هستى شناختى اوست. هر انسانى نسبت به عوامل و عناصر پیرامونى زندگى اش داراى بازتاب هایى است و پس از مدتى سلسله رفتارهاى انسان، او را داراى خط مشى مشخصى در زندگى مى كند كه این خط مشى همان دیدگاه هاى انسانهاست.
مرادى كرمانى با همان دیدگاه كلى اى كه «قصه هاى مجید»، «بچه هاى قالیباف خانه» ، «نخل»، «مشت بر پوست»، «مهمان مامان»، «شما كه غریبه نیستید» و دیگر آثارش را به نگارش درآورده «پلو خورش» را هم نوشته است. البته این مسأله با مضمون پردازى و انتخاب موضوع اشتباه گرفته نشود كه علاقه مندان به آثار مرادى كرمانى مى دانند «مضامین» در آثار وى به تكرار نرسیده است. مرادى از منظرى به كودكان و نوجوانان مى نگرد كه رفتارهاى فردى و جمعى آنها مى تواند برایش موضوع خوبى براى نوشتن باشد. به طور مثال اتفاقاتى كه در داستان هاى «پلو خورش» افتاده، اتفاقاتى تقریباً پیش پا افتاده است، اما محل ایستادن مرادى كرمانى و نگاه اوست كه این اتفاقات را پرداخت هنرى كرده و به صورتى آموزش دهنده (كه البته ممكن است صراحتاً قصد مرادى پند و اندرز نباشد) به مخاطبان ارائه مى دهد. كودكان و نوجوانان مرادى كرمانى به طور عمومى از قشرهاى آسیب پذیر جامعه انتخاب مى شوند، كودكان و نوجوانانى كه اغلب رنج كشیده اند و از طبقات پائین جامعه هستند. دلیل توجه مرادى كرمانى به این قشر از افراد جامعه مى تواند دلایل مختلفى داشته باشد، دلایلى كه خاستگاه آنها در دوران كودكى خود، اتفاقات اجتماعى و... است.
مرادى كرمانى باز سراغ حاشیه شهرها مى رود. آدم هایى كه از زندگى و اسباب زندگى مدرن دور هستند. مرادى كرمانى حتى وقتى در «پلوخورش» تازه ترین اثرش از مظاهر شهرى مانند تهران حرف مى زند، آدم هایش (كودكان و نوجوانان) با آن احساس غریبگى مى كنند. در این اثر مرادى كرمانى از غصه هاى نوجوانى مى گوید كه با نسل قبل از خود مشكل دارد. همان مشكلى كه به نوعى در «مجید و بى بى» دیده مى شود. این مشكل از جنس نفهمیدن نسل قبل نیست، بلكه نمایانگر تفاوت در نگاه به كودكان و نوجوانان در نسل هاى مختلف است. شاید روزگارى كه پدر همین پسر همسن و سال او بوده، پدرش رفتارى از جنس رفتار او با پسرش، با او، داشته و به همین دلیل است كه معیار رفتار فعلى خود را رفتارهاى پیشین، با خودش قرار داده است.

مرادى داستان هاى دیگرى نیز نوشت. داستان هایى كه مانند داستان هاى یاد شده این اقبال را یافتند كه به وسیله كارگردانان به فیلم تبدیل شوند. محمدعلى طالبى، ابراهیم فروزش، كیومرث پوراحمد، داریوش مهرجویى، وحید موسائیان، مرضیه برومند و... از جمله كارگردانانى هستند كه از آثار مرادى كرمانى اقتباس سینمایى كرده اند. تنور، كبوتر توى كوزه (نمایشنامه - مصاحبه)، مهمان مامان، مرباى شیرین، لبخند انار، مثل ماه شب چهارده، نه تر و نه خشك، شماكه غریبه نیستید، از دیگر آثار مرادى كرمانى به شمار مى آیند. مرادى كرمانى معتقد است داستان هایش حاصل چنگ زدن و تلاشش در زندگى است. داستان هاى كرمانى همه ریشه در زندگى اش دارند. او مى گوید: زمانى كه دیدم مردم دردهاى مرا گوش نمى دهند، سعى كردم آنها را به زبان طنز بگویم.
هوشنگ مرادى كرمانى متولد ?? شهریورماه سال???? است و این روزها ?? سالگى اش را جشن مى گیریم. او هیچ وقت براى ما غریبه، نیست. همیشه وقتى داستان هایش را مى خوانیم یادمان مى آید كه به او بگوییم، دوستش داریم

طراحی وب سایتفروشگاه اینترنتیطراحی فروشگاه اینترنتیسیستم مدیریت تعمیر و نگهداریسامانه تعمیر و نگهداری PM سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم مدیریت کلان IT طراحی وب سایت آزانس املاک وب سایت مشاورین املاک طراحی پورتال سازمانی سامانه تجمیع پاساژ آنلاین پاساژ مجازی

نام : *

پیغام : *

 

سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر تجمیع
طراحی پرتال سازمانی - بهبود پورتال
طراحی فروشگاه اینترنتی حرفه ای بهبود