اشاره
در قسمت نخست این بحث، پس از تعریف مفهوم عرفان و عارف و ویژگىهاى عمده مكتب عرفان،به معناى تصوف و صوفى و آنگاه تفاوت عرفان و تصوف پرداختیم. در بخش پایانى بحث،اشارهاى به پیشینه تاریخى عرفان و تصوف داشتیم و در این زمینه، گذرى به ریشههاى تصوف در مذاهب هندى و چینى داشتیم. اینك بحث را بااصول عرفان و تصوف در مكتب افلاطونیان جدید پى مىگیریم.
د - اصول عرفان و تصوف در مكتب افلاطونیان جدید
این مكتب توسط "فلوطین"،متوفاى 240 یا270م.، در حوزه علمى و فرهنگى اسكندریه كه پس از آن مهد علم و فلسفه بود، تاسیس شد (1) اصول اساسى این مكتب،ازاندیشههاى افلاطون اقتباس شده است، اما در نظامى جدید، آمیخته با اصولى دیگر.
از جمله مسائل اساسى در این مكتب، همان مساله وحدت وجود است كه در واقع اساس دیگر عقاید عرفانى بهشمار مىرود. همچنین مساله اتحاد و فنا در این مكتب صریحا مطرح شده است. به عقیده افلاطونیان جدید، تعینات مادى و شخصیت فردى، حجاب اكبر در راه نیل به این هدف عالى محسوب مىشود. در این مكتب مساله "عشق" از اهمیت ویژهاى برخوردار است; و تنها راه وصول به دانش حقیقى و معرفتبه خدا همان طریقه كشف و شهود بیان شده است. به عقیده فلوطین، سالك نباید تنها به مشاهده آن حقیقت عالى اكتفا كند، بلكه باید وصال او و اتحاد او را طلب كند. چه، وطن حقیقى انسان، وحدت است. این وصال یا وصول به حق حالتى است كه براى انسان دست مىدهد; و نوعى بىخودى (فنا) است كه در آن انسان از هر چیز، حتى از خود، بیگانه مىشود. بىخبراز جسم و جان و فارغ از زمان و مكان و مستغنى از فكر و وارسته از عقل مىشود. او در این حالت مست عشق است. میان خود و معشوق واسطه نمىبیند و فرق نمىگذارد. این عالمى است كه در عشق مجازى دنیوى، عشاق در پى آن مىروند و به وصل یكدیگر آن را مىجویند، در صورتى كه این حالت، مخصوص مقام ربوبیت است، و نفس انسان مادام كه تعلق به بدن دارد، تاب بقاى درآن حالت را نمىآورد، و آن را فنا و عدم مىپندارد. خلاصه این حالت دمى است كه دیر به دیر دست مىدهد، و فلوطین مدعى بود كه در مدت عمر، چهار مرتبه آن حالت را دیده و لذت آن را چشیده است.
افلاطونیان جدید براى رسیدن به مقام اتحاد و اتصال، سیر و سلوك را لازم مىشمردند، به مقامات و احوال اعتقاد داشتند و ریاضت كشى و اعراض از عالم ماده را در قوس صعودى و بازگشتبه مبدا اصلى ضرورى مىدانستند.
همچنین به مرور زمان بازار اوراد، اذكار، عقاید باطنى و سرى، سحر و جادو، كرامات و خوارق عادات در میان پیروان این مكتب رواج یافت، و جمعى از آنان رسما آداب مذكور را پیشه خود ساخته و بدین ترتیب كادر تصوف بىنشانى را به وجود آوردند كه در حقیقت از تصوف فقط نام آن را نداشت.
یادآور مىشویم، كه اندیشههاى عرفانى و شیوههاى تصوف در سرزمین ایران باستان نیز نمودها و جلوههاى فراوانى داشته است، چنانكه شواهد تاریخى تایید مىكند،افلاطونیان جدیدبهاحتمال زیاد بسیارى از اندیشههاى خود را در اثرتماس با حكماى ایرانى كسب نموده و از آنها آموختهاند. همچنین در جهان مسیحیت روحیه زهد و ترك دنیا و نیز اندیشهها و افكار صوفى گرایانه، شبیه آنچه در آغاز تصوف اسلامى دیده مىشود،بسیار شایع بوده است. زندگى عملى حضرت مسیح ونیزمطالب مندرج دراناجیل، چنانكه از مطالعه كتبى مانند «رساله قشریه» به دست مىآید، همواره الهام بخش متصوفه اسلامى نیز بوده است منبع غنى و سرشارى براى اتخاذ چنین شیوهاى در زندگى به شمار مىرود. و چون دراین نوشتار بنابر اختصار است، از تفصیل بیشتر در این باره صرفنظر مىشود. (2)
نظرات گوناگون درباره عرفان و تصوف اسلامى
باتوجه به پیشینه مسائل اساسى تصوف و عرفان، هم در بعد عملى و سیر و سلوك، و هم در بعد نظرى و جهان بینىشناسى، این سؤال مطرح مىشود كه: عرفان و تصوفى كه از همان سالهاى نخستین ظهور اسلام، در تمدن اسلامى و در میان مسلمانان پدیدار گشت و تكامل نمود و مراحل مختلفى را پشتسرنهاد، و به صورت كنونى در آمد، تا چه اندازه تحت تاثیر افكار عارفانه و شیوههاى زندگى صوفیانه موجود در دیگر تمدنها، مانند تمدن هند، یونان، ایران باستان و مسیحیت قرار گرفته است؟
آیا عرفان اسلامى را مىتوان به معناى واقعى كلمه «عرفان اسلامى» دانست؟ یعنى عرفانى كه برخواسته از متن اسلام و منابع اصیل مذهبى مسلمانان است; مانند علم فقه و حدیث و تفسیر; و با آنكه باید آن را عرفان مسلمانان دانست، یعنى نوعى علم و معرفت و شیوه زندگى كه ربطى به اسلام ندارد، جز آن كه اصحاب و پیروان آن منتسب به اسلام بودهاند، درست مانند طب و ریاضیات مسلمانان؟ در این باره نظریات گوناگونى ابراز شده است:
نظریه اول:عرفاى نو متصوفه كه معتقدند عرفان و تصوف، محض اسلام و اسلام محض است. ایشان همواره براى مطالب خود از آیات قرآن و سنت نبوى و رفتار و گفتار دیگر رهبران دینى شاهد مىآورند، به گونهاى كه كتابهایشان مملو از آیات و روایات است. با مرورى گذرا بر كتابهاى آنان به روشنى دانسته مىشود كه این گروه همواره مطالب خویش را مستند به متون مذهبى و مستنبط از كلام خداوند و سخنان پیشوایان دین دانسته، بلكه باطن شریعت، و گوهر دین و پیام اصلى پیامبر را همان مطالب عرفانى خویش مىدانند.
نظریه دوم: محتواى این نظریه آن است كه تصوف در میان مسلمانان از آغاز پیدایش و همچنین در مراحل تكاملى خود همواره تحت تاثیر فرهنگهاى بیرون از حوزه اسلام بوده و در واقع از بیرون وارد حوزه اسلامى شده است. بدین صورت كه مسلمانان در اثر تماس و آشنایى با راهبان مسیحى، كه شیوه زهد افراطى و ترك لذایذ دنیوى را پیشه خود ساخته بودند و ترك خانه و كاشانه نموده و از ازدواج كردن اجتناب مىنمودند، چنین راه و روشى را برگزیدند، تا آنجا كه لباس خویش را نیز همانند آنان ساختند. و پشمینه پوشى، كه سنت راهبان مسیحى بود، در میان ایشان رواج یافت، و اساسا و به همین سببت آنان را «صوفى» مىخواندند. آنگاه در اثر ترجمه كتابهاى یونانى و سریانى به عربى تصوف وارد حوزه اسلامى گشت، و آنچه عرفان اسلامى خوانده مىشود در واقع آمیختهاى است از آنچه كه در این فرهنگها و تمدنها وجود داشته است. و البته این عناصربه دست مسلمانان كه از نبوغ و ذوق سرشارى برخوردار بودند، صورت نوینى به خود گرفت و تكامل یافت، و به دست كسانى چون، محىالدین عربى به اوج خود رسید.
این نظریه عمدتا از سوى دو گروه ابراز مىگردد. یك دسته، فقها و متكلمان مسلمانى هستند كه تصوف را بدعتى بزرگ مىدانند كه توسط برخى مسلمانان ناآگاه و یا مغرض در جامعه اسلامى راه یافت. و گروه دیگر، شرق شناسان و اسلام شناسانى هستند كه مدعىاند مطالب عرفا، فوق آن چیزى است كه آیین اسلام عرضه نموده است. در نظر ایشان تعالیم قرآن كریم در همان سطح ابتدایى و عوام است، و هرگز اشارهاى به اندیشههاى ظریف و دقیق كسانى چون حافظ، مولوى، ابن عربى و مانند آن ندارد. كاوادوو مىگوید: «قرآن كتابى نیست كه توانسته باشد، مسلكا، متصوفه را به سوى خود جذب كند. زیرا قرآن بیشتر به مسائل زندگى خارج پرداخته و به مسائل درونى و روحى توجه چندانى ندارد!» (3)
استاد مطهرى در این باره مىگوید: «بعضى از مستشرقین اصرار داشته و دارند كه عرفان و اندیشههاى لطیف و دقیق عرفانى همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه یافتهاست. گاهى براى آن ریشه مسیحى قائل مىشوند، و مىگویند افكار عارفانه نتیجه ارتباط مسلمین با راهبان مسیحى است، و گاهى آن را عكس العمل ایرانىها علیه اسلام و عرب مىخوانند، و گاهىآن رادربست محصول فلسفه نوافلاطونى،كه خود محصول تركیب افكار ارسطو و افلاطون و فیثاغورث و گنویسهاى اسكندریه و آراء و عقاید یهود و مسیحیان بودهاست، معرفى مىكنند; و گاهى آن را ناشى از افكار بودایى مىدانند. همچنانكه مخالفان عرفا در جهان اسلام نیز كوشش داشته ودارند كه عرفان و تصوف را یكسره با اسلام بیگانه بخوانند و براى آن ریشه غیر اسلامى قائل گردند.
طرفداران این نظریه مدعى هستند كهاسلام دینى ساده و بىتكلف و عمومى فهم و خالى از هرگونه رمز و مطلب غامض و غیر مفهوم و یا صعبالفهم است. اساس اعتقادى اسلام عبارت است از توحید اسلامى، یعنى همچنانكه مثلا خانه، سازندهاى دارد مغایر و متمایر از خود، جهان نیز سازندهاى دارد جدا و منفصل از خود. اساس رابطه انسان با متاعهاى جهان از نظر اسلام زهد است. زهد یعنى اعراض از متاعهاى فانى دنیا براى وصل به نعیم جاویدان آخرت. از اینها كه بگذریم به یك سلسله مقررات ساده عملى مىرسیم كه فقه متكفل آن است.
از نظر این گروه، آنچه عرفا به نام توحید گفتهاند، مطلبى است وراء توحید اسلامى. زیرا توحید عرفانى عبارت است از وحدت وجود، اینكه جز خدا و شئون و اسماء و صفات و تجلیات او چیزى وجود ندارد. سیر وسلوك عرفانىنیز وراء زهداسلامىاست; زیرادر سیروسلوك، یك سلسله معانى ومفاهیم طرح مىشود،ازقبیل عشق ومحبتخدا،فناء درخدا تجلى خدابر قلب عارف،كه در زهد مطرح نیست. طریقت عرفانى نیزامرىاست وراء شریعتاسلامى; زیرا در آداب طریقت مسائلى طرح مىشود كه فقه از آنها بى خبر است.
ازنظر این گروه، نیكان و صحابه رسولاكرم(ص) كه عرفا متصوفه خود رابه آنها منتسب مىكنند وآنها راپیشرو خود مىدانند، زاهدانى بیش نبودهاند و روح آنهااز سیروسلوك عرفانى واز توحید عرفانى بىخبر بوده است. آنها مردمى بودهاند و معرض از متاع دنیا و متوجه به عالم آخرت. اصل حاكم بر روح آنها خوف و رجاست: خوف از عذاب دوزخ و رجاء به ثوابهاى بهشتى، همین وبس» (4)
براى نمونه این نظریه را مىتوان مطرح كرد: در این كتاب آمده است: در حقیت زهد اسلامى و پارهاى از تعلیمات اسلام مخصوصا افراط در آنها، زمینه را براى پیدایش صوفى گرى و روش صوفیانه آماده ساخت، و دراثر مساعدت عوامل دیگراین آمادگى به مرحله كمال و صحت رسیده و بالاخره بدین وسیله تصوف در محیط اسلام نیز ریشه دوانیده و دراین قالب جدید رشد و نمو آغاز كرد.
بنابراین تاثیرى را كه مىتوان براى تعلیمات اسلامى در پیدایش تصوف قائل شد همین آماده نمودن محیط و مستعد كردن آن براى انعقاد نطفه تصوف است. در اینجا براى این كه اشتباه و سوء تفاهمى از سخن فوق نشود ناگزیر بار دیگر با صراحت تكرار مىشود كه: زهد و دیگرتعلیمات اسلامى آن طورى كه در منطق قرآن و سنت پیامبراكرم تفسیر و بیان شده بود به هیچ وجه چنین اقتضایى را نداشت، بلكه این، انحراف و افراط عده معدودى بود كه این چنین آمادگى و اقتضایى را به وجود آورد.
«...اما آیات و احادیثى كه صوفیه بعدها براى تطبیق وارتباط اصول و مبانى تصوف با آیین اسلام به آنها متوسل شدهاند، بسیارى از احادیثیا مجهول بوده و فاقد سند صحیح هستند، و یا اینكه تصرفاتى در تفسیر آنها به عمل آمده و متاخرین صوفیه مطابق ذوق و مبانى خود روایات را معنا كردهاند، و همچنین در معانى آیات بیشتر مرتكب تاویلات بعیده و تفسیرهاى بىمورد شدهاند.» (5)
در نظر نویسنده كتاب"پژوهشى درپیدایش..."دو دستهاز عوامل در پیدایش و رشد تصوف در میان مسلمانان تاثیر تام داشته است:
یكى عوامل داخلى، كه عبارت است از سوء فهم نسبتبه تعلیمات زهد كه در قرآن و سنت آمدهاست، و افراط در آن، و نیز محیط اجتماعى كه پس از گذشت چندسال از رحلت رسول گرامى اسلام در میان مسلمانان پدید آمد. یعنى سرازیر شدن ثروت انبوه به سوى مسلمانان، و گرایش به دنیا و لذت جویى و گردآورى ثروت از سوى سران حكومت.
صوفىگرى در واقع عكسالعملى است نسبتبه وضع زندگى و تمایل شدید توده مسلمانان به دنیا و مصالح مادى و تجمل و ثروت اندوزى. این عامل موجب پیدایش زهد افراطى در میان كسانى چون عبدالله عمر و حسن بصرى معضدبنیزید عجلى و ربیعبن خیثم و عامربنعبدالقیس گشت.اماآنچه در قرن دوم هجرى آنرابه صورت یك مسلك مشخص وممتاز درآورد، عبارتاز یك سلسله آداب و عادات متمایز ظاهرى كه به تدریج از منابع و مآخذ خارجى و ملل و مذاهب دیگر برآن، به آن شكل تازهاى بخشید.
عوامل خارجى مؤثر در پیدایش تصوف بنابر آنچه در كتاب یاد شده آمده استبدین ترتیب است:
عامل مسیحى: رهبانیت مسیحى نخستین ماخذ و مسلكى است كه قبل از هرچیز، در تشكل تصوف تاثیر بسزایى بخشید. دین مسیح از جمله ادیان قدیمى اعراب بود و پس از ظهور اسلام و انتشار آن نیز مسلمانان با مسیحیان و رهبانان مناسبات و روابط نزدیكى داشتند، و تعداد زیادى از مرتاضین و راهبهاى مسیحى، غیر از آنهایى كه در دیرهاو صومعهها در اغلب نقاط سرزمینهاى اسلامى پراكنده بودند، همواره در میان مسلمین به دورهگرى و سیاحت مشغول بودند و با مسلمانان مخصوصامتصوفه،معاشرت و حتى مكالمات بسیارى داشتند. امورى چون پشمینه پوشى، ترك حیوانى نمودن، صوم وصال، توكل به معناى افراطى آن و ترك ازدواج مستقیما تحت تاثیر شیوه راهبان مسیحى در میان متصوفه مسلمان رواج یافت.
شاهد دیگر براین تاثیر آن است كه عدهاى از سران اولیه این مسلك، مانند جنید كه او را «سیدالطائفه» خواندهاند، پدر و مادرش مسیحى بوده و در چنین خانوادهاى رشد یافتهاست. همچنین ذوالنون در مصر، و ابوسلیمان دارابى و ابوهاشم صوفى در شام زندگى كردهاند و نیز ابراهیم ادهم در شام مىزیسته و در همانجا از دنیا رفتهاست. و چنان كه مىدانیم شام و مصر از مراكز مهم رهبانیت و مسیحیتبودهاست.
عامل هندى: نویسنده كتاب "پژوهشى در پیدایش..." براین عقیده است كه «افكار و آداب تصوف اسلامى به اندازهاى با آراء و تعالیم هندى تشابه دارد كه بعضىها گمان بردهاند اساس نفوذ تصوف در اسلام فقط از هند بودهاست.» (6) شواهد تاریخى كه در آن كتاب براى تاثیر تصوف هندى روى مسلمانان ارائه شده عبارتند از:
الف:ترجمه كتابهایى چون: سندباد الكبیر، سندبادالصغیر، آدابالهند والصین،الهند فى قصة هبوط آدم، طرق، حدود منطق الهند، بوذاسف، بیدا، به زبان عربى، كه از قرن دوم به بعد صورت پذیرفت.
ب: در نیمه اول قرن دوم هجرى، بویژه عصربنىالعباس مجالس مناظره و محافل مخصوص عقاید و مذاهب برگزار مىشد، و ارباب مذاهب و پیروان ادیان گوناگون در آن گرد هم مىآمدند و آزادانه به بحث و مناظره و اظهار عقاید خود مىپرداختند. در این میان عدهاى از پیروان مذاهب هندى و بودایى نیز شركت داشتند.
ج: عدهاى از مشایخ طبقه اول صوفیه از بلخ هستند، و قسمت عمده انتشار تصوف و رونق آن در همان نواحى بلخ و خراسان بودهاست. با یزید بسطامى و ابو سعیدابوالخیر از صوفیان این نواحى بودهاند. ابراهیم ادهم كه در كتب صوفیه براى او شرح حالى مشابه شرح حال بودا نوشتهشده، از بلخ بوده است. ابوعلى سندى كه استاد با یزید بسطامى است از اهالى سند و نواحى بخارا و مناطق مجاور هنداست. و این در حالى است كه، قاسم غنى در «تاریخ تصوف» مىگوید: از سالهاى پیش از اسلام، مذهب بودایى در شرق ایران یعنى بلخ و بخارا و نیز در ماورءالنهر شایع بوده و صومعهها و پرستشگاههاى معروفى داشتهاست، و مخصوصا صوامع بودایى بلخ بسیار مشهور بودهاست.» (7)
د: حسین بن منصور حلاج به هندوستان مسافرت مىكند، و پس از مراجعت از آنجا، غوغایى در صوفىگرى بپا كرده و در آن تحولى ایجاد نمود.
و از همه اینها مهمتر مشابهتهایى است كه میان عناصر موجود در تصوف اسلامى و تصوف هندى مشاهده مىشود، كه به پارهاى از آنها اشاره مىشود:
1- فقراختیارى كه صوفیه براى آن اهمیت ویژهاى قائلاند و شعار مقدس خود قلمداد مىكنند، اقتباسى است از فقر هندى.
2- از جمله آداب سلوك در تعالیم بودایى و هندى «دیانا»است كه به معناى درخود فرو رفتن و سر به جیب تفكر بردن و تمرین سیرمعنوى نمودن است تا بدین وسیله روح سالك به روح كلى اتصال یابد. این موضوع از قرن سوم هجرى به بعد در كادر صوفىگرى اسلام نیز پیداشد، و ازجمله آداب صوفىگرى و سلوك طریقت گردید، به طورى كه صوفیان به آن اهمیتخاصى داده و برآن مواظبت مىنمودند.
3- یكى دیگر از آداب و رسوم فقرا و مرتاضین هندى كه در میان صوفیان مسلمان نیز رواج یافت، موضوع خرقه پوشیدن است. خرقه پوشیدن در میان هندیان نشانه فقر و انزوا طلبى و ریاضت كشى محسوب مىشد، و در میان صوفیان مسلمان نیز علامتانتصاب بهارشاد ورمز فقر و صوفىگرى شمرده مىشود.
4- در میان تعالیم بودایى و هندى آنچه بیشتر اهمیت دارد و در حقیقت محور اساسى و مقصد سیر و سلوك محسوب مىشود همانا كشتن نفس و خاموش ساختن آتش شهوات و تمایلات نفسانى و هوى و هوس است. و این دقیقا همان شیوه و رویه صوفیان مسلمان است. چنانكه ابوسعید ابوالخیر مىگوید: «اذبح النفس والا فلا تشغل بتوهمات الصوفیة» و «الاسلام ان یموت عنك نفسك».
5- «فناء فىالله» كه یكى از اركان مهم و اساسى تصوف محسوب مىشود. قابل تطبیق بر «نیروانا» است كه یكى از تعالیم بودایى و هندى است. «نیروانا» به معناى استهلاك و فناى شخصیت و خودى، و اتحاد و اتصال روح كلى است.
عامل فلسفههاى یونانى: تاثیر فلسفههاى یونانى و بهویژه فلسفه نو افلاطونى اسكندریه كه از قرن دوم هجرى در محیط اسلام و درمیان مسلمانان ترجمه و منتشر گردید، امرى روشن و غیرقابل انكار است. مساله وحدت وجود، تكیه بر كشف و شهود به عنوان تنها راه نیل به حقیقت و شناسایى آن، اهمیت وافر به مساله عشق و نیز مساله اتحاد و اتصال و وصول به مبدا هستى، و اینكه تنها وسیله نیل به این مقصود همانا قدم نهادن در وادى سیر و سلوك و تهذیب نفس و دورى از هوى و هوس است، و بسیارى مسائل دیگر از این قبیل، عناصر عمده عرفان و تصوف اسلامى را تشكیل مىدهد.
آنچه گذشتخلاصه شواهد ادلهاى است كه طرفداران این نظریه، یعنى كسانى كه منشا و مبدیى درخود اسلام و متون اسلامى براى پیدایش و رشد روش و طریفه صوفیانه و آراء و افكار عرفانى قائل نیستند، و همواره رد پاى اصول عرفان و تصوف را در دیگر مكاتب و مذاهب بیرون از حوزه اسلام مىجویند، بدان تمسك جستهاند.
نظریه سوم: بر طبق این نظریه، عرفان و تصوف نخستین مایههاى خود را، چه در زمینه اندیشهها و افكار خاص خود (عرفان نظرى) و چه در قلمرو روش و طریقه خاص زندگى (عرفان عملى)، از خود اسلام گرفتهاست، و براى این مایهها قواعد و ضوابط بیان كردهاست، و تحت تاثیر جریانات خارج نیز بهویژه اندیشههاى كلامى و فلسفى و بالاخص اندیشههاى فلسفى اشراقى قرار گرفتهاست.
از این جهت عرفان اسلامى را نه مىتوان مانند علم فقه و حدیث صددرصد برخاسته از متون و منابع اسلامى و بدون تاثیر از افكار و فرهنگهاى بیرون از حوزه اسلام دانست، و نه مانند علم ریاضیات و طب كاملا وارداتى بهشمار آورد. بلكه حد وسطى میان آن دو را دارد، و از این جهت وضعى تاحدى شبیه به فلسفه اسلامى دارد، البته چنانكه استاد مطهرى - كه خود این نظریه را برگزیدهاست - یادآورد مىشوند: (8) اینكه عرفا چه اندازه توانستهاند قواعد و ضوابط صحیح براى مایههاى اولى اسلامى بیان كنند، و چه اندازه مقید بودهاند كه از اصول واقعى اسلام منحرف نشوند، و همچنین اینكه جریانات خارجى چه اندازه روى عرفان اسلامى تاثیر داشتهاست؟ و آیا عرفان اسلامى آنها را در خود جذب كرده و رنگ خود را به آنها داده و در مسیر خود از آنها استفاده كردهاست، و یا برعكس موج آن جریانات، عرفان اسلامى را در جهت مسیر خود انداختهاست؟ مطالبى است كه باید جداگانه مورد بحث و بررسى قرار گیرد. اما آنچه مسلم است این است كه عرفان اسلامى سرمایه اصلى خود را از اسلام گرفتهاست و بس.
در میان شرق شناسانى كه طرفدار این نظریهاست مىتوان از ماسینیون نام برد. وى مىگوید: «بذر حقیقى تصوف در قرآن است و این بذرها آنچنان كافى و وافى هستند كه نیازى نیست تا بر سفره اجنبى نشست» (9) و نیز مىگوید: «هرمحیط دینى كه در مورد تقوى و تامل و اخلاص، به پیروان خود تاكید فراوان كرده باشد، صلاحیت آن را دارد كه روح تصوف در آن ظهور كند. بنابراین، تصوف مخصوص یك نژاد یا یك زبان یا یك ملتخاص نیست، بلكه آن، پدیدهاى روحىاست كهبه حدود مادى و نژاد، محدود نمىشود. پس تصوف اسلامى، از قرآن كه مسلمان آیاتش را تلاوت مىكند و در آن آیات تامل مىنماید و به انجام واجباتش قیام مىكند، سرچشمه گرفته نمو یافته و تطور پذیرفته است.» (10)
ركلیوث هم در این قول; با ماسینیون همراه است، و ماكدونالد نیز با آن مخالفت نكردهاست. همچنین نیكوسون كه از مستشرقان انگلیسى است و مطالعات گستردهاى در عرفان اسلامى دارد، از طرفداران این نظریه است. او مىگوید:
«در قرآن مىبینیم كه مىگوید:
«الله نور السموات و الارض»،«هو الاول و الاخر»،«لا اله الا هو»، «كل من علیها فان»، «ونفخت فیه من روحى»،«ولقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید»، «اینما تولوا فثم وجه الله»،«و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور». محققا ریشه تصوف دراینآیاتاست وبراى صوفیاناولى،قرآن نه فقط كلمات خدابود، بلكه وسیله تقرب به او نیز محسوب مىشد، به وسیله عبادت و نیز تعمق در قسمتهاى مختلفه قرآن، مخصوصا آیات مرموزى كه مربوط به عروج «معراج» است، متصوفه سعى مىكنند حالت صوفیانه پیامبر را در خود ایجاد نمایند.» (11)
نگارنده نیز این نظریه را به واقع نزدیكتر مىداند و معتقد استبسیارى از آیات قرآنى وجود دارد كه مىتواند الهام بخش معارف عرفانى و اسرار و رموز این رشته معرفتى باشد. ولذا عنوان این نوشتار را مبانى عرفان و تصوف در قرآن قرار داد كه خود بیانگر وجود چنین ریشهها و مایههایى در قرآن كریم است، و در دنباله بحثبه تفصیل این آیات را مورد بررسى و پژوهش قرار خواهیم داد، اما پیش از پرداختن به این مطالب، تذكر چند نكته را ضرورى مىدانیم:
1- در بحث آتى ما بیشتر در پى گردآورى آیاتى هستیم كه براساس اسلوبها و قواعد ادب و لغت كه براى هركس قابل فهم و استخراج و استنباط است، مىتواند الهام بخش اصول و معارف عرفان و تصوف باشد. ولذا از آیات فراوانى كه اصحاب این مكتب با تاویل و خروج از معناى ظاهرى به آنها استشهاد نمودهاند، صرف نظر كردیم. و البته در این باره تنها به آیاتى كه در مدعااست و هیچگونه احتمالى دیگرى درباره آن نمىروداكتفا نكردهایم، بلكه آیاتى را كه ظاهر در مدعاست، و یا حتى یكى از احتمالات پذیرفتنى آن مطابقتبا یكى از اصول عرفانى دارد، نیز ذكر كردهایم و در یك كلمه، هدف و غرض ذكر آیاتى است كه مىتواند بنحو صحیح و براساس اسالیب پذیرفتهشده و تفهیم و تفاهم باالفاظ، الهام بخش عناصر عرفان و تصوف باشد.
2- نگارنده مدعىآن نیست كه تمامى عرفا و متصوفه ابتدا به قرآن مراجعه كردهاند وآنگاه باتقید به قرآن و بدون هیچ گونه پیشداورى و اتخاذ موضع پیشین، تنها در پى آن بودهاند كه بدانند قرآن چه مىگوید، و آن چه را با ذهن ناآلوده اندیشههاى از پیش برگزیده، از آیات كریمه قرآن با اسلوب و شیوه صحیح استنباط، استخراج نمودهاند، نصب العین خویش قرار دهند. كه اگر چنین بود بسیارى از انحرافات كه در میان متصوفه شاهد آن هستیم، زمینه ظهور و تداوم نمىیافت. حال عرفا و متصوفه در این مورد، حال بسیارى از متكلمان و مفسران است كه از پیش به راى خاصى تمایل داشتهاند و آنگاه براى تایید و تثبیت آن به قرآن مراجعه نمودهاند.
3- چنان كه از عنوان این نوشتار دانسته مىشود، هدف ما در اینجا تنها بررسى مایههاى عرفان و تصوف در قرآن كریم است، و لذا این پژوهش را به آیات قرآن اختصاص مىدهیم و پژوهش در احادیث مروى از رسول خدا و اوصیاى معصومین علیهمالسلام را به فرصت دیگر مىگذاریم. اما یادآور مىشویم كه در میان روایات منقول از رسول خدا (ص) و نیز كلمات امیرالمؤمنین امام على علیهالسلام و سایر ائمه هدى، نصوص بسیارى مىتوان یافت كه به خوبى مىتواند مؤید بسیارى از اصول عرفانى باشد. و آن نیز خود موضوع پژوهشى بسیار گستردهتر مىتواند باشد.
4- تصوف و عرفان داراى تحولات و تطورات گستردهاى بودهاست، و عنوانى است كه طیف بسیار وسیع و گستردهاى را در بر مىگیرد. از سویى شامل كسانى مىشود كه هیچگونه تقید و التزامى به شریعت اسلامى ندارد، و آداب و وظایفى دینى را به هیچ مى انگارند، و آن را مخصوص توده عوام و سطح پایین مردم مىشمارند، و بلكه اساسا تقید به دین خاصى را لازم نمىشمارند، و همه ادیان در دید آنان یكسان است - و اینان كسانى هستند كه دین و آیین آنان را باید همان تصوف دانست، كسانى كه بیش از همه چیز پاى بند آداب و سننى هستند كه براى خود جعل نمودهاند - و از سوى دیگر، كسانى چون صدرالمتالهین، سید صدر آملى، ابن فهد حل، و در میان معاصران، علامه طباطبایى و حضرت امام خمینى - رضوانالله علیهم - را شامل مىگردد كه سر سوزنى تخطى از طریق مستقیم شریعت را جایز نمىشمارند، و در عمل نیز خود چنین كردهاند. كسانى كه تنها راه وصول به مدارج عالى كمال و وصول به حقیقت و نیل به درجات كشف و شهود و بهرهمندى از لذایذ عرفانى را همان حركت در جاده شریعت، و عمل به فرامین پیشوایان دین مىدانند. و میان این دو گروه نیز گروههاى متعددى وجود دارد.
و ازاین رو، به عقیده نگارنده، بسیارى از اختلافات میان مخالفین و مدافعین عرفان و تصوف باتعیین حدود و مرزها و تفكیك این گروهها و عقاید و آداب و شیوههاى سلوك آنها، برطرف خواهد شد، و این تفكیك و تعیین حدود خود امرى استشایسته و بایسته است كه توسط عرفان پژوهان انجام پذیرد.
در این پژوهش نظرما بیشتربه اندیشههاى عرفانى گروه اخیر است، ولذا با آداب و طریقه خاصى كه سلسلههاى سنتى صوفیه از آن پیروى كردهاند كارى نداریم.
پىنوشتها:
1- تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ص 244.
2- آشنایى با علوم اسلامى، ج 2، ص 84 - 86
3- پژوهشى در پیدایش و تحولات عرفان و تصوف،(تهران:انتشارات امیركبیر)، ص 260 و261
4- آنچه در این قسمت مىآید صرفا انتقال نظریات كسانى است كه عرفان و تصوف را انعكاسى از افكار و روشهاى زندگى ملل غیر اسلامى درمیان مسلمانان مىدانند، نه آن كه راى منتخب نگارنده باشد.
5- ماخذ سابق، ص 287.
6- تاریخ تصوف، ص 157.
7- شایان ذكر است كه خرقهپوشى در تصوف غیر از پشمینه پوشى است، و اصولا خرقه پوشى به معناى خاص آن بیشتر از اواخر قرن سوم به بعد در میان صوفیه رایجشدهاست.
8- ر. ك.به:مرتضى مطهرى، آشنایى با علوم اسلامى، ج 2، ص 84.
9 و10- تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ص 244.
11- میراث اسلام، مجموعهاى ازمستشرقین دربارهاسلام، ص 84.