مقاله ها
بازدید : 185

 معرفت:در سالى كه به نام مبارك حضرت امام‏رحمه الله نامیده شده است، مباحث مختلفى در رابطه با امام و شخصیت وا فكار ایشان مى‏توان مطرح كرد. اما مهم‏ترین مساله درافكار بلند حضرت امام‏رحمه الله، مساله "حكومت اسلامى" و بحث "ولایت فقیه" است. این بحث از سال‏هاى دهه آغاز 1320 دركتاب‏ها و سخنان ایشان به طور جدى مطرح بوده و بر آن اصرار و تاكید زیادى داشتند تا سال‏1357 كه بالاخره موفق به تشكیل اولین نظام حكومتى مبتنى بر ولایت فقیه مى‏شوند. این مساله، یعنى حكومت اسلامى و ولایت فقیه همچنان تا آخرین روزهاى عمر پربركت آن حضرت جزو اصلى‏ترین و اساسى‏ترین تفكرات و مقاصد ایشان قرار داشت. ایشان در رابطه با بحث‏حكومت اسلامى و ولایت فقیه مى‏فرمایند: «كلیه امور مربوط به حكومت و سیاست كه براى پیامبر و ائمه‏علیهم‏السلام مقرر شده در مورد فقیه عادل نیز مقرر است، و عقلا نیز نمى‏توان فرقى میان این دو قائل شد. زیرا حاكم اسلامى، هر كس كه باشد، اجرا كننده احكام شریعت و برپادارنده حقوق و قوانین الهى و گیرنده مالیات‏هاى اسلامى و مصرف كننده آن در راه مصالح مسلمانان است‏». در جاى دیگر مى‏فرمایند: «امامان‏علیهم‏السلام حجت‏هاى خداوند بر بندگان هستند و فقیهان نیز حجت‏هاى امام بر حجت‏خداوند بر مردمان وجود دارد، عینا براى فقها، كه از جانب امام به عنوان، حجت‏بر مردمان تعیین مردم هستند. بنابراین، تمام اختیاراتى كه براى امام به عنوان شده‏اندنیزجارى‏است‏». درعبارت دیگرى ایشان فرمودند: «ولایت فقیه با ملاحظه جوانب آن از امورى نیست كه نیاز به دلیل و برهان داشته باشد. با این حال، روایات بسیارى در دست است كه بر ولایت داشتن فقیه به معناى وسیع آن دلالت مى‏كند.» در این همین رابطه باز مى‏فرمایند: «ولایت فقیه از موضوعاتى است كه تصور آنها موجب تصدیق مى‏شود و چندان به برهان احتیاج ندارد». به هرحال، یكى از تاكیدات مهم حضرت امام این بود كه مساله ولایت فقیه در مجامع علمى مورد بحث و مداقه قرار گیرد و از زوایاى مختلف مورد تحقیق واقع شود. در همین راستا، در سال حضرت امام، به بحث پیرامون این موضوع مى‏پردازیم و این نشست، در واقع اولین جلسه از این سلسله نشست‏ها محسوب مى‏شود.

به منظورپاسداشت‏یكصدمین سالگرد میلاد پر بركت امام عزیزرحمه الله، این میزگرد را به ساحت اهل معرفت تقدیم مى‏داریم و خدمت‏سروران ارجمندى كه افاضه نمودند عرض سپاس داریم. اولین سؤال این است كه صرف‏نظر از دین و حكومت دینى، آیا اساسا حكومت وكالت‏بردار است‏یا خیر؟ لطفا توضیح دهید.

حجة‏الاسلام كعبى: پیش از پاسخ به این سؤال، به عنوان مقدمه، لازم مى‏دانم نكاتى در مورد دیدگاه‏هاى حضرت امام‏رحمه الله ذكر كنم: متاسفانه امروز با آن كه تنها دو دهه از پیروزى انقلاب ما مى‏گذرد، برخى با مطرح كردن مساله قرائت‏هاى مختلف حتى در مورد بدیهى‏ترین اندیشه سیاسى ایشان، كه همان «ولایت فقیه‏» است، دست‏به تحریف یا تحلیل غلط مى‏زنند. ماخوب مى‏دانیم كه وقتى آن‏ها از مشروطیت‏سخن مى‏گویند علما را رویاروى همدیگر ذكر مى‏كنند و چه تحریف‏ها و مغلطه‏هایى به عنوان رویارویى بزرگان دین مطرح مى‏نمایند! در زمینه ولایت فقیه هم همین مساله وجود دارد. كافى است‏به قدیمى‏ترین سند سیاسى موجود از حضرت امام یعنى كشف الاسرار، ص 181 و 182 مراجعه كنیم; آن‏جا كه به این سؤال پاسخ داده‏اند، همچنین به صحیفه نور، ج 22، ص‏153 و 154. با وجود این، مى‏بینیم در نشریات، تحت عنوان تبیین اندیشه سیاسى حضرت امام همین مسائل بدیهى سیاسى اندیشه ایشان متاسفانه مورد چالش قرار گرفته است; مثلا،. بعضى از آقایان مى‏گویند: آیا امام خمینى‏رحمه الله در اعلامیه‏ها، بیانات و مصاحبه‏هاى بین‏المللى متعدد خود در معرفى نهضت و حكومت‏برخاسته از آن اشاره‏اى به ولایت فقیه داشته‏اند؟! مى‏گویند: چرا امام خمینى‏رحمه الله تا زمان مطرح شدن ولایت فقیه در مجلس خبرگان قانون اساسى در بیانات خود متعرض این مهم نشدند. سپس نتیجه‏گیرى مى‏كنند كه در مقاله 11/1 سلسله مباحثى تحت عنوان «حكومت ولایى‏» كه درباره ولایت فقیه براى نخستین بار در نماز جمعه تهران در مورخ‏23/6/58 مطرح شد، در طرف‏دارى از آن در6/7/58 در نماز جمعه شعار داده شد و براى نخستین بار، در قطع‏نامه راه‏پیمایى همبستگى امت و امام در 4/8/58 به عنوان یكى از اصول گنجانیده شد و در نهایت، مى‏نویسند: به هر حال، ولایت فقیه تا زمان تصویب در مجلس خبرگان قانون اساسى، نه از اهداف انقلاب اسلامى شمرده مى‏شد و نه از اصول جمهورى اسلامى به حساب مى‏آمد و نه حضرت امام خمینى‏رحمه الله به صراحت تلازم آن را با جمهورى اسلامى بیان نموده بودند.

در سخن دیگرى ایشان مى‏گویند: اصلا ماهیت انقلاب، ضد سلطنتى نبود، بلكه در سال‏56 تنها شعار عزل محمدرضا شاه داده مى‏شد. پس از انقراض سلطنت او، با كمى تاخیر، در 22 بهمن‏57 ابقاى نظام سلطنتى در صدر اهداف نهضت قرار گرفت.

این بسیار عجیب است كه چگونه با وجود این‏كه نسل اول انقلاب هنوز زنده است، فرهنگ كتبى و شفاهى انقلاب هنوز باقى است، فرزندان امام‏رحمه الله زنده‏اند و ما در عصر ایشان زندگى مى‏كنیم، به راحتى در مطبوعات ما تحت عنوان «تبیین اندیشه‏هاى سیاسى حضرت امام‏رحمه الله‏» بدیهى‏ترین اندیشه‏هاى سیاسى ایشان در چالش و اشكال قرار مى‏گیرد! براى پاسخ به این شبهات و تحریف‏ها، كافى است اشاره كنیم به كشف الاسرار كه حضرت امام‏رحمه الله در سال 1322 و1323 نوشتند. ایشان مى‏فرمایند: حكومت ولایت است، نه وكالت و باید ماهیت دینى داشته باشد. این یك امر عقلى است كه ما مى‏توانیم آن را كشف كنیم. آنچه عقل خداداد حكم مى‏كند این است كه تنها حكومتى كه مردم به حكم خرد، لازم است از آن پیروى كنند و در آن حاكم مالك همه چیز مردم است و مى‏تواند هر تصرفى در آن‏ها بكند و ولایتش بر تمام بشر نافذ است‏حكومت‏خداى عالم است. بر اساس نظریه مولویت ذاتى، حكومت ماهیتا متعلق به مولاى حقیقى است كه مالك همه چیز مى‏باشد و خالق زمین و آسمان است. و اگر خدا به كسى حكومت داد و حكم او را توسط پیامبران‏علیهم‏السلام لازم الاطاعه دانست، بر بشر نیز لازم است كه از آن اطاعت كند. غیر از حكم خدا یا آن‏كه خدا تعیین كرده است، بشر نباید هیچ حكمى را بپذیرد; هیچ جنبه عقلایى هم ندارد كه بپذیرد. تنها حكومت الهى و دینى مورد پسند عقل است. خداوند - تبارك و تعالى - مولاى حقیقى است و تنها او مى‏فرماید كه از چه كسانى اطاعت كنیم.

حضرت امام‏رحمه الله در كتاب حكومت اسلامى نوشته‏اند: ولایت فقیه از موضوعاتى است كه تصور آن موجب تصدیق آن مى‏شود و در نهایت، آن را ضرورى و بدیهى شمرده‏اند. توضیح آن‏كه مفاهیم دو دسته است: بعضى از آن‏ها تصورشان ساده است و تصدیق آن‏ها نیاز به بحث دارد; مانند مفاهیم ریاضى. بعضى از آن‏ها به عكس، تصورشان مشكل‏تر از تصدیق آن‏هاست; یعنى: اگر تصور شدند به راحتى تصدیق مى‏شوند; مانند مفهوم خدا كه صرف الوجود و بدیهى الوجود است. مفهوم ولایت فقیه از دیدگاه حضرت امام‏رحمه الله از چنین مفاهیمى است كه تصور درست آن موجب تصدیق آن مى‏شود. حضرت امام‏رحمه الله همان موقع (سال 1342) به نسل جوان حوزه مى‏گویند: شما آقایان، كه نسل جوان هستید، در طول حیات خود در معرفى نظامات و قوانین اسلام جدیت كنید، نگذارید حقیقت و ماهیت اسلام مخفى بماند و تصور شود كه اسلام مانند مسیحیت - مسیحیت اسمى، نه حقیقى - هیچ دستورى درباره حكومت ندارد و فقط وظیفه‏اش تبیین رابطه بین خالق و خلق است و مسجد فرقى با كلیسا ندارد.

حضرت امام‏رحمه الله در مورد ماهیت‏حكومت‏سلطنتى هم در كشف الاسرار فرموده‏اند: سلطنت و ولایتعهدى همان است كه اسلام بر آن خط بطلان كشیده و بطلان آن را در صدر اسلام در ایران و روم شرقى و مصر و یمن برانداخته. رسول اكرم‏صلى الله علیه وآله در مكاتیب مباركش، كه به امپراتورى روم شرقى و ایران نوشته آن‏ها را دعوت كرده كه از حكومت‏شاهنشاهى دست‏بردارند و بندگان خدا را وادار به پرستش و اطاعت مطلقه خود نكنند، بگذارند مردم خداى یگانه و بى‏شریك را، كه سلطان حقیقى است، بپرستند. (بحث مولویت ذاتى) سلطنت و ولایتعهدى همان طرز كومت‏شوم و باطلى است كه حضرت سیدالشهداعلیه‏السلام براى جلوگیرى از برقرارى آن قیام نمود و شهید شد. اسلام سلطنت و ولایتعهدى ندارد. در صفحه 12 و13 كتابى كه تحت عنوان نامه‏اى از امام موسوى كاشف الغطاء منتشر شده بود، این مطالب آمده است.

اما امروز مى‏بینیم به راحتى مى‏گویند كه اصلا بحث انقراض سلطنت و این‏كه حكومت اسلامى ماهیت ضد سلطنتى دارد مطرح نبوده است كه بعضى از قرائت‏ها هم ممكن است‏با سلطنت جور در بیاید و به راحتى بگویند كه حضرت امام‏رحمه الله در ابتدا ولایت فقیه را مطرح نكرده بودند. اما این‏ها دیگر بحث‏هاى نظرى صرف است و كافى است كه نشانى تاریخى بدهیم تا مساله حل شود كه البته هیچ قرائتى هم آن را بر نمى‏تابد. آثار شوم این تحریف‏ها و تحلیل‏هاى بى‏ربط در مورد نظریات حضرت امام‏رحمه الله بر تشیع تا آن‏جا بوده كه مثلا نظریه‏پردازان سنى گفته‏اند: آنچه امام‏رحمه الله به نام «ولایت فقیه‏» مى‏گویند همان مساله «شورا» است كه ما مى‏گفتیم و سرانجام شیعیان پس از 1400 سال از نظریه انتصاب، وصایت و استخلاف دست كشیدند. در نتیجه، این بحث مطرح شده است كه اصلا حكومت‏به ولایت است‏یا وكالت؟

در این زمینه، دو قرائت وجود دارد: یك قرائت مى‏گوید به ولایت و دیگرى مى‏گوید به وكالت. همین موجب شده كه براى بعضى فتح باب شود. به عنوان نمونه، توفیق الشعابى، یكى از نویسندگان معروف مصرى - داماد عبدالرزاق عبدالرضا صندویى، حقوقدان معروف - كتابى نوشته تحت عنوان فقه الحكومة الاسلامیة كه به فارسى هم ترجمه شده است. بعضى از نشریات معتبر با نویسنده این كتاب مصاحبه‏هایى انجام داده‏اند و در مورد حضرت امام‏رحمه الله بحث كرده‏اند كه ایشان در فقه اسلامى مجدد بود و چه كارها كه نكرد! مى‏گوید: حضرت امام‏رحمه الله «تجاوز مبدا الوصیة الذی جعله الفقه الشیعى اساسا لولایة الائمة من آل البیت و الذى لم یطبق فی فترة الغیبة التی ما زالت مستمرا...» سپس مى‏گوید: ولایت فقیه‏اى كه امام‏رحمه الله مطرح كردند موضوعش اجتهادى است و بر اساس نظریه اكثریت مردم ولى فقیه انتخاب مى‏شود. پس امام، شیعه را از بن‏بست و بحران غیبت نجات داد: «ان مازق الغیبة لیس الا نتیجة حتمیة لنظریة الاستخلاف فكیف یمكن علاج الفرع بدون علاج الاصل؟» شما كه بر اساس راى عمومى و اكثریت‏به ولایت فقیه قایل شدید، باید آن اصل را بپذیرید كه اصلا اصل امامت‏به استخلاف و نصب الهى نیست، به شورا و انتخاب مردم است: «هذا هو السؤال الذى یحب ان یفكر فیه علماء المستقبل و المفكرون.» بعضى از نویسندگان هم در این زمنیه فكر كرده‏اند. و یكى از فكرها همین كتابى است كه بعضى از متصدیان فرهنگى كشور به مراجع شیعه توصیه مى‏كنند كه آن را به نقد بكشند; «تطور الفكر السیاسى الشیعى من الشورا الى ولایة الفقیه‏» كه نویسنده آن بر اساس همین دیدگاه‏هاى انتصاب و انتخاب گفته است: این‏كه مى‏گویند ولایت فقیه مبتنى بر چیست، در این‏باره، علما بر دو نظرند عده‏اى مى‏گویند: مبتنى بر انتخاب است عده‏اى دیگر مى‏گویند: مبتنى بر انتصاب است. این‏ها مى‏گویند: نظریه انتصاب منجر به پادشاهى مطلق مى‏شود: نظریه حقیقى همان انتخاب است. آن‏گاه در اصل قضیه تشكیك مى‏كنند; در امامت‏حضرت حجت (عج). و در این كه اصل ولایت‏به وصایت‏بوده یا انتخاب، نتیجه مى‏گیرند كه اصل ولایت هم به انتخاب بوده است. ریشه بسیارى از تشكیكات دیگر در این مساله است; این مقدمه را به این دلیل ذكر كردم كه بگویم كه واقعا قرائت‏هاى مختلف در كار نیست. درباره این قضیه، هم عقل و هم شرع مى‏گویند مشروعیت ولایت اصلا به انتصاب است. علاوه بر این، وكالت عقلا هم محال است. توضیح آن‏كه نویسندگان غربى كه در زمینه نظام‏هاى سیاسى كتاب مى‏نویسند، وقتى به مفهوم «حكومت‏» مى‏رسند، مى‏گویند: حكومت داراى سه مؤلفه است: اقتدار (ش‏ژخزرخژس‏چ)، ساختار و سازمان (حزس‏ژح‏س‏زژث) و وظایف و شیوه حكومت (ذرخژح‏ذس‏ح). در زمینه اقتدار هیچ كس بحثى ندارد; زیرا لازمه وجود حكومت اقتدار است. حكومت‏بدون امر و نهى پا نمى‏گیرد. از این‏رو، قوانین حكومت الزامى است. یكى از مشخصه‏هاى قاعده حقوقى الزام‏آور بودن آن است; یعنى: به صورت قانون، بخشنامه و مانند آن باشد. همه عوامل حكومتى باید در قالب امر و نهى حكومت كنند. امر و نهى هم باید از موضع برتر باشد; شخصى كه در موضع عالى قرار گرفته به شخصى كه در موضع دانى است امر و نهى كند. قدرت سیاسى این‏طور شكل مى‏گیرد: یك طرف آن امر و نهى است و طرف دیگرش اطاعت. ما هر تحلیلى درباره نحوه به حكومت رسیدن حاكمان داشته باشیم، در هر صورت، ماهیت كار حكومت امر و نهى است; حاكمان امر مى‏كنند، ملت هم باید اطاعت كند، وگرنه حكومت‏شكل نمى‏گیرد. بنابراین، حكومت‏با امر و نهى محقق مى‏شود. سؤالى كه در این‏جا مطرح مى‏شود و مربوط به فلسفه حقوق، فلسفه سیاست و حقوق اساسى مى‏باشد، این است كه ریشه امر و نهى حكومت از كجا آمده و چرا یك عده به نام «حاكم‏» حق امر و نهى دارند؟ برخى این‏گونه جواب مى‏دهند كه بر اساس زور و غلبه حاكمان چنین حقى پیدا كرده‏اند، برخى هم آن را نتیجه فرهمندى و جاذبه شخصیت مى‏دانند كه در این زمینه بحثى نداریم. اما عده‏اى مى‏گویند كه امر و نهى حكومت ناشى از انتخاب مردم است، مردم حاكم را انتخاب مى‏كنند، حاكم وكیل ملت است. ولى ما مى‏گوییم: چون ماهیت‏حكومت مبتنى بر امر و نهى است، اصلا امر و نهى وكالت‏بردار نیست; زیرا در وكالت، چند ركن وجود دارد: ركن اول وكیل، ركن دوم موكل، و ركن سوم موضوع وكالت. در قرارداد وكالت، آن كه مى‏تواند امر و نهى كند موكل است، نه وكیل، در حالى‏كه در حكومت مى‏گویند: «حاكم نماینده ملت است‏» و او امر و نهى مى‏كند. پس در این‏جا، یك تناقض وجود دارد; وكیل جاى موكل را گرفته است. ژان ژاك روسو كه خواسته همین تناقض را حل كند; مى‏گوید: ما چگونه اراده فردى آزادى داشته باشیم و در ضمن آن، حكومت هم وجود داشته باشد كه بتواند امر و نهى بكند. بنابراین، وجودى را جعل مى‏كند به نام شخصیت‏حقوقى عمومى (ذرژزحت دچس‏حخسخحذپ) و مى‏گوید: «حكومت مظهر اراده عمومى است.»

صاحب كتاب حكمت و حكومت هم از این تناقض انتقاد مى‏كند و مى‏گوید: این باعث مى‏شود یك مركب حقیقى از جامعه ایجاد شود و از جامعه یك شخصیت‏حقوقى واقعى درست كنند، در حالى‏كه این درست نیست، رابطه حكومت و ملت رابطه جزء و كل است، نه رابطه جزئى و كلى است. او سپس در صدد جواب بر مى‏آید كه خود به یك اشكال دیگرى گرفتار مى‏شود.

به‏هر روى، حكومت وكالت‏بردار نیست. ما هر قدر هم بگوییم كه «حاكم ملت است‏»، حاكم در حكم‏رانى خود، امر و نهى مى‏كند حاكم هر قدر به ملت‏بگوید كه من خادم شما هستم، نماینده شما هستم،با وجود این، مردم در عمل نمى‏توانند از حكومت نافرمانى كنند; چون نافرمانى برابر است‏با مواجه شدن با ضمانت‏هاى اجرایى حكومت. خود نظریه‏پرداز «قرارداد اجتماعى‏»، ژان ژاك روسو، هم در جایى درباره وكالت مى‏گوید: مردم انگلستان فكر مى‏كنند كه آزادند، این‏ها در واقع یك روز، بلكه یك لحظه آزادند، آن هم لحظه‏اى است كه راى خود را به صندوق مى‏اندازند. پس از آن، در واقع برده مى‏شوند، بلكه بالاتر از بردگى، هیچ مى‏شوند. به همین دلیل، در برابر نظریه «قرارداد اجتماعى‏»، بعضى آموزه «بردگى دولتى‏» را مطرح مى‏كنند; مى‏گویند: چه اشكالى دارد كه مردم اراده و شخصیت انسانى خود را تفویض كنند؟

حجة‏الاسلام لاریجانى: این‏كه آیا وكالت‏با فرمان وكیل جمع مى‏شود یا نه و اگر موكل وكیلى را انتخاب كرد آیا وكیل حق امر و نهى به او را دارد یا خیر؟ دو بحث است كه باید آن‏ها را از یكدیگر جدا كنیم; یكى از آن‏ها مساله ماهیت وكالت است كه همان‏گونه كه اشاره كردند، باید در جاى خودش بیش‏تر مورد بحث قرار گیرد كه آیا ماهیت وكالت در این‏گونه موارد وجود دارد یا خیر. ولى در آن‏چه گفته شد، به نظر مى‏رسد دو موضوع با یكدیگر خلط شده است كه توضیح مى‏دهم.

على‏الاصول، انسان مى‏تواند خودش را با اختیار تحت الزام قرار دهد و این بحث جالبى است; یعنى: منافات ندارد با این‏كه انسان مختار باشد در عین حال، به اختیار تحت الزام برود. ما نمى‏توانیم بگوییم چون انسان اختیار دارد، به هیچ وجه نمى‏تواند الزامى بر خودش بیاورد. به عنوان مثال، در عقود و قراردادها، ما به اختیار خودمان بیع را منعقد مى‏كنیم و دیگرى این الزام را ایجاد نمى‏كند. اگر الزام دیگرى در كار باشد، اصلا معامله باطل یا بى‏اثر است. ولى وقتى این معامله را منعقد كردیم طرفین معامله تحت الزام مى‏روند; مثلا، اگر من این كتاب را فروختم و دیگرى خرید و معامله با شرایطش صورت پذیرفت، من با اختیار تحت الزاماتى قرار گرفته‏ام كه مترتب بر این معامله است. تصور نمى‏كنم كسى بتواند در این موضوع تردید كند. اما به لحاظ تحلیلى، مى‏توانیم بپرسیم چطور انسان مى‏تواند خودش را تحت الزام ببرد؟ ظاهرا پاسخ این است كه ریشه همه این الزامات، الزام به وفاى به عهد و قرارداد است. ریشه نهایى این‏كه ما ملزم مى‏شویم این است كه انسان باید وفاى به عهد داشته باشد و در نظریه «قرارداد اجتماعى‏» هم بسیارى مساله را به همین موضوع برگردانده‏اند. در آن‏جا، تحلیل‏هاى مختلفى وجود دارد كه افراد جامعه براى خودشان الزام سیاسى مى‏آورند; یعنى: با انتخاب یا قرارداد، كارى مى‏كنند كه امر حاكم براى آن‏ها واجب الاطاعه مى‏شود. خودشان او را انتخاب كرده‏اند، ولى در عین حال، امر او بر آن‏ها الزام‏آور است. مساله لزوم وفاى به عهد و پاى‏بندى به قرارداد ریشه اخلاقى دارد و در این‏جا فلسفه سیاسى با فلسفه اخلاق پیوستگى پیدا مى‏كند. ریشه آن هم وجوب وفاى به عهد است. بنابراین، به نظر مى‏رسد كه اشكالى نداشته باشد عده‏اى موكل باشند و خودشان كسى را توكیل كنند. ولى به دلیل این‏كه این توكیل در ضمن یك قرارداد اجتماعى صورت مى‏گیرد، از طریق آن الزام به وفا هم داشته باشند. البته نظریه «قرارداد اجتماعى‏» اشكالات متعددى دارد كه حال مورد بحث ما نیست.

استاد مصباح: اشاره كردند كه ماهیت‏حكومت‏با ماهیت وكالت‏سازگار نیست و گفتند كه در ماهیت‏حكومت الزام نهفته و قوام آن به امر و نهى است و این با مساله وكالت، كه موكل بیاید كارى را به وكیل واگذار كند، تناسب ندارد. همچنین گفتند كه الزام ممكن است از ناحیه خود انسان انجام بگیرد; به این صورت كه ما به اختیار كارى را انجام دهیم، به آن ملتزم شویم و آن براى ما الزام‏آور باشد. در تبیین این موضوع، بحث‏هایى وجود دارد كه موجب اطاله كلام در این زمینه مى‏شود. اما به اجمال، همان‏گونه كه گفته شد، مساله به وفاى به عهد باز مى‏گردد.

اما نكته‏اى كه قابل توجه است این‏كه الزامى كه جناب آقاى كعبى گفتند غیر از الزامى است كه جناب آقاى لاریجانى فرمودند. یك الزام در حكومت وجود دارد و یك الزام در قضایاى ارزشى و اخلاقى - به طور عام - كه وجوب وفاى به عهد یكى از آن‏هاست این‏جا ملتقاى فلسفه اخلاق و فلسفه حقوق و سیاست است كه بسیارى از فیلسوفان حقوق و فیلسوفان سیاست گفته‏اند: پشتوانه بسیارى از حقوق اساسى و مسائل سیاسى مسائل اخلاقى است. اخلاق، كه یكى از منابع مبانى حقوق تلقى مى‏شود، یكى از مصادیق بارز آن همین‏جاست. پایه كل نظام حكومتى مردم‏سالار (دموكراتیك) بر قرارداد است. پشتوانه آن هم وفاى به عهدى است كه وجوب اخلاقى دارد. همه این‏ها مانند یك هرم است كه نقطه راس آن یك امر اخلاقى است. حال صرف‏نظر از این‏كه این بیان صحیح باشد یا نه، آنچه مى‏توان مطرح كرد این است كه آن الزامى كه در حكومت وجود دارد و ما مى‏گوییم با وكالت منافات دارد، عامل الزام كننده آن یك عامل درونى (عقل یا وجدان) است.

عقل مى‏گوید: واجب است این كار را بكنى. این ربطى به حكومت ندارد. مسائل حكومتى و قانونى ربطى به این الزام ندارد. تا وقتى الزام كننده یك عامل درونى است (عقل عملى، وجدان، نفس لوامه یا هر جیز دیگر) این قضیه، اخلاقى است. از آن‏جا ماهیت‏حقوقى، قانونى و سیاسى پیدا مى‏كند كه الزام كننده بیرونى داشته باشد; ضامن اجرایى از خارج داشته باشد كه اگر تخلفى انجام گرفت، با تشبث‏به قوه قهریه، متخلف را ملزم كنند كه كارى را انجام دهد. الزامى كه در حكومت مطرح است چنین الزامى است. حاكم نه تنها امر مى‏كند كه باید چه كارى انجام شود، پشتوانه‏اش هم یك قوه قهریه است كه اگر كسى انجام نداد، او را ملزم مى‏كند. این الزام غیر از الزام اخلاقى است; او را مجبور مى‏نمایند كه كارى را انجام دهد. ماهیت این الزام با وكالت‏یكى نیست. در وكالت، ما خودمان مى‏توانیم كارى را انجام دهیم، اما آن را به وكیل واگذار مى‏كنیم كه او انجام دهد. اما اصلا این‏كه من خودم را الزام حكومتى كنم، وجود ندارد و اصلا متصور نیست كه كسى بتواند خود را الزام حكومتى بكند; به زور و قوه قهریه خود را وادار نماید كه كارى انجام دهد و یا اگر تخلفى كرد مجازات كند. این به حسب متعارف و اعتبارات عقلایى، نسبت‏به خود شخص معنا ندارد. آنچه در حكومت مطرح مى‏باشد این الزام است، نه صرف الزامى كه مفاد امرى است و یك وجود اعتبارى است، بلكه یك الزام خارجى است كه حكومت‏حق دارد ایجاد كند. البته حق داشتن آن هم اعتبارى است اما اگر چنین الزامى انجام شود یك الزام و قهر عینى است. ماهیت‏حكومت‏بدون این نمى‏شود. اگر حكومت فقط امر و نهى اخلاقى (موعظه) بكند، دیگر حاكم نیست، مرشد و استاد اخلاق و مربى است. حاكم وقتى قانون مى‏گذارد و آن را اجرا مى‏كند كه پشتوانه اجرایى داشته باشد; یعنى: اگر كسى تخلف كرد قانون جزایى در كار باشد. تا وقتى ما در مجموع قوانینمان، قانون جزایى نداشته باشیم، حكومت‏شكل نمى‏گیرد. قوام حكومت‏به این است كه قوانین جزایى داشته باشد و عملا هم چنین قدرتى باشد، آن هم نه تنها صرف قانون، بلكه قدرت اجراى آن را هم باید داشته باشد.

این‏كه مى‏گویند اصل اولى در حكومت، اقتدار است‏یا امروز فلسفه سیاست را مساوى مى‏دانند با فلسفه قدرت و مى‏گویند حكومت‏یعنى قدرت، به آن دلیل است كه بدون چنین قدرتى اصلا حكومت مفهوم پیدا نمى‏كند. بحثى كه هرج و مرج‏طلبان (آنارشیست‏ها) مطرح مى‏كردند و مى‏گفتند حكومت لازم نیست، همین است، وگرنه مى‏گفتند مانعى ندارد كه یك كسى را بر كرسى بنشانید و دستور بدهد كه چنین و چنان كنید، اما دیگر زندان و جریمه‏اى نباشد كه این دیگر حكومت نیست. پس این‏كه آن‏ها حكومت را انكار مى‏كردند به همین معنا بود، وگرنه چنانچه حكومت‏بخواهد باشد، بدون اقتدار فیزیكى اصلا معنایى ندارد.

حجة‏الاسلام لاریجانى: در فلسفه سیاسى، چند بحث جدا از یكدیگر داریم: یكى بحث اقتدار و قدرت و دیگرى بحث الزام سیاسى. این‏ها دو منشا متفاوت دارد. بحث اقتدار و حاكمیت (ش‏ژخسرخژس‏چ) همان است كه حضرت استاد مى‏فرمایند. اما بحث دیگر الزام سیاسى (ذرخژچخ‏خدچ‏ر دچح‏خژخدرت) است‏به نظر نمى‏آید كه بحث الزام در فلسفه سیاسى فقط الزام حاكمیتى باشد; زیرا ما مى‏خواهیم الزامى از سوى حكومت مقتدر وجود داشته باشد كه معقول باشد. تمام حكومت‏هاى استبدادى از حاكمیت‏برخوردارند، مشكل آن‏ها این است كه الزام سیاسى ندارند، وگرنه الزام اقتدارى دارند. «الزام سیاسى‏» - به معناى دقیق كلمه - یعنى: این‏كه حكومت‏هاى استبدادى در وضعى هستند كه نمى‏توانند بگویند چرا باید از حكومت اطاعت كرد و آیا حكومت‏حق فرمان راندن دارد یا نه. این دو با یكدیگر ملازم‏اند.

این‏كه حكومت‏حق فرمان راندن داشته باشد و این‏كه ما به عنوان آحاد شهروندان وظیفه داشته باشیم فرمان آن را اطاعت كنیم، بلكه همان‏گونه كه حضرت استاد مى‏فرمایند، قوام حكومت‏به قدرت است; یعنى: ما نمى‏توانیم كومت‏بى‏اقتدار داشته باشیم، ولى مساله مهم در زمینه اقتدار آن است كه آیا این اقتدار مشروع است‏یا نه. مهم‏ترین بحث الزام در این‏جا مطرح مى‏شود. همان‏گونه كه عرض كردم، ممكن است ماهیت وكالت‏با حكومت نسازد، ولى بحث مهم‏تر كه در سخنان جناب آقاى كعبى بود این است كه آیا موكلان مى‏توانند خود را تحت الزام درآورند. تمام بحث‏هایى كه در فلسفه سیاسى حول محور الزام سیاسى مطرح شده، حول محور این الزام است كه ریشه آن الزام اخلاقى است، نه الزام اقتدارى. الزام اقتدارى از حیث مشروعیت نیاز به بحث ندارد، حكومت قاهره است، ما بخواهیم یا نخواهیم این اقتدار را دارد و وجودش براى حكومت لازم است. ولى بحث در این است كه اقتدار حكومت‏براى ما الزام سیاسى نمى‏آورد، بله الزام‏هاى احتیاط‏آمیز (ذرخژچخ‏خدچ‏ر درخژذححس‏زت) براى شهروندان مى‏آورد. به عنوان مثال، اگر انسان‏ها حت‏حكومت جبارى واقع شده باشند، به آن‏ها امر و نهى كند، مى‏پذیرند، اطاعت او واجب است. اما نه به وجوب اخلاقى، بلكه از باب احتیاط; مثلا، براى این‏كه مجازات نشوند. در فلسفه سیاسى، مساله‏اى كه بیش‏تر فكر فیلسوفان را به خود مشغول كرده، نظریات «انتخاب‏»، «قرارداد اجتماعى‏»، «رضایت عمومى‏» و نظریه اخلاقى است كه محور آن الزام سیاسى است، نه اقتدار. عده‏اى قرارداد را مطرح مى‏كنند، عده‏اى رضایت عمومى را و عده‏اى چیز دیگرى را. نظریه «قرارداد اجتماعى‏»، اشكالات زیادى دارد، به هیچ وجه نمى‏توان به آن ملتزم شد، ولى اشكال این نیست كه ما خودمان نمى‏توانیم تحت الزام برویم; مثلا، اگر حاكمى كه اقتدار دارد، ولى مسلمان است، آیا قبول دارید كه مى‏توان به اختیار تحت الزام او قرار گیرد و شهروندان مى‏توانند با او قرارداد منعقد كنند؟ این قرارداد الزام‏آور است و ریشه این الزام، الزام اخلاقى است.

استاد مصباح: اصل مطلب، صرف‏نظر از این‏كه اصولا اخلاق نمى‏تواند پشتوانه سیاست و منشا الزامات سیاسى باشد و بحث‏بسیار مفصلى مى‏طلبد، بحث از مشروعیت و این‏كه عامل مشروعیت چیست، یك بحث كاملا مستقل دیگرى است. توضیحات جناب آقاى لاریجانى مربوط به مشروعیت است، آن كه مورد بحث مى‏باشد این است كه ماهیت وكالت - كه واگذار كردن حقى به دیگرى است - با ماهیت الزام حكومتى سازگار نیست; آن الزام حكومتى كه مقوم حكومت است. این‏كه حكومت‏حق است‏یا باطل بحث دیگرى است; یعنى: اصلا حاكمیت‏بدون الزام تحقق پیدا نمى‏كند و این مساله با وكالت‏سازگارى ندارد.

حجة‏الاسلام كعبى: در توضیح عرایض قبلى خودم، این نكته را لازم است ذكر كنم كه صرف‏نظر از الزام اخلاقى و این‏كه ما با تعهد اخلاقى مى‏توانیم تحت امر و نهى درآییم، وكالت وكیل در امر و نهى است; یعنى: مردم حاكم را وكیل قرار داده‏اند تا به آن‏ها امر و نهى كند، خودشان هم متعهدند كه از امر و نهى او اطاعت نمایند جان كلام این است.

اصولا ماهیت قرارداد و معاملات غیر از مقوله حكومت است. در معاملات، نقل و انتقال صورت مى‏گیرد و انسان مى‏تواند خود را تحت الزام قرار دهد. اما در آن‏جا هم بحث كرده‏اند كه آیا انسان مى‏تواند به طور كلى، از خودش سلب حق كند یا نه; مثلا، شخصى به طور كلى بگوید: من تعهد كردم و ملتزم شدم كه فلان معامله را تا بیست‏سال انجام ندهم; كما این‏كه بعضى از شركت‏ها و سازمان‏ها در مورد بعضى كارها تعهد مى‏كنند كه كارى صورت نگیرد؟

اما واقع آن است كه انسان نمى‏تواند به طور كلى، از خودش سلب حق و سلب اراده كند; زیرا سلب حق كلى مساوى با بردگى است و قانون هم موعظه نیست كه انسان حق امر و نهى را بتواند به آن واگذار كند یا ملتزم شود و هر قت‏خواست آن را پس بگیرد. در متون هم آمده است كه هیچ انسان یا موجود دیگرى هر چه باشد نمى‏تواند خصیت‏حقیقى خود را به یك شخصیت غیر حقیقى و یا حقوقى دیگر تبدیل نماید و خود را از ذات و ذاتیات خویشتن برهاند و به یك عضو بلا اراده تغییر هویت و ماهیت‏بدهد و خویشتن را از زندگى مستقل و آزاد محروم سازد; مانند كسانى كه در شرایط سخت و غیر قابل تحمل عمدا انتحار مى‏كنند و نابودى را بر زندگانى خود ترجیح مى‏دهند. اشكالات دیگرى را هم مطرح كرده‏اند و مى‏گویند: این سخن در صورتى قابل قبول است كه ما آموزه «بردگى حكومتى‏» گرات سیوت را بپذیریم. این آموزه الزامات را مى‏پذیرد و مى‏گوید اگر بیگارى و بندگى به همان نسبت كه در میان اشخاص رایج و معمول است، در بین مردم از یك سو و دولت از سوى دیگر، وجود داشته باشد، بندگى و سرورى مانند یك قرارداد جمعى انجام گیرد، آن‏گاه مشكل قضیه حل خواهد شد. در این صورت، همان‏گونه كه یك فرد انسان مى‏تواند آزادى خویش را به دیگرى تفویض نماید، به همان نحو مى‏توان گفت كه تمام مردم یك كشور خواهند توانست از استقلال و آزادى خود صرف‏نظر كنند و به طور جمعى، خود را بندگان حاكم یا هیات حاكمه قرار دهند.

روسو بر اساس نظریه «قرارداد» به این آموزه پاسخ مى‏دهد و مى‏گوید: تسلیم انسان‏هاى جمعى به حكومت و قبول بندگى از سوى حاكم فاقد هرگونه شرایط ساختارى معاملاتى است; زیرا هرگونه معامله و داد و ستدى باید كالا یا هر شى‏ء بهادار را، كه عرضه كننده به متقاضى تسلیم مى‏كند در مقابل بها یا شى‏ء بهادار باشد كه از سوى گیرنده دریافت مى‏كند; مثلا، اگر یك انسان تهى‏دست‏خود را به یك انسان توان‏گرى مى‏فروشد، در برابر این است كه خریدار توان‏گر زندگى او را تامین نماید. اما قرارداد بندگى شهروندان با حكومت این‏گونه نیست كه حكومت زندگى شهروندان را عهده‏دار مى‏شود، بلكه درست‏برعكس قضیه است; زیرا این شهروندان هستند كه باید حاكم و دستگاه حكومت را از هر جهت‏شكوهمند نگاه دارند. مردم باید حكومت و حاكم را سر پا نگه دارند، اما در عمل، الزامات حكومت‏بر آن‏ها تحمیل مى‏شود و اراده آن‏ها مسلوب است، مگر این‏كه ملتزم شویم به این‏كه قانون موعظه و تقاضاست كه هیچ كس چنین نمى‏گوید. قانون الزامات حكومتى از یك موضع برتر است.

اشكال عقلى كه بر نظریه وكالت وارد است این‏كه در وكالت، موكل امر و نهى مى‏كند، نه وكیل، مگر این‏كه ما این مساله را تحویل كنیم و در مساله امر و نهى یك چیز واسطى را به نام «مالكیت‏» قرارداد كنیم. دكتر مهدى حائرى هم كه نظریه مالكیت مشاع را مطرح كرده، براى رها شدن از همین مشكل قرارداد اجتماعى است. ایشان مالكیت مشاع را حد وسط قرار مى‏دهد و مى‏گوید: چون مردم مالكان مشاع روى زمین هستند و مى‏خواهند امنیت و آزادى بر روى زمین برقرار كنند، همان‏گونه كه - مثلا - یك عده مالك در ملك مشاع كسى را وكیل مى‏كنند، مردم هم حكومت را وكیل مى‏كنند. ایشان مى‏خواهد با پلى كه بین ولایت و وكالت از طریق مقوله مالكیت مشاع مى‏زند، قابل انتقال نبودن ولایت و حكومت را حل كند.

البته نظریه ایشان در جاى خود، قابل نقد است; مثلا، یكى از نقدها این است كه شخصیت‏حقوقى كه ایشان ترسیم مى‏كند نمى‏تواند جواب‏گوى استقلال و آزادى افراد باشد، باعث تجزیه دولت‏ها، حكومت‏ها و حاكمیت‏ها مى‏شود. ما حدود و ثغور این مالكیت مشاع را نمى‏دانیم كه در حد محله است‏یا در حد شهر است‏یا در حد یك كشور بزرگ و یا چندین كشور; دایره این حكومت‏یا ش‏ژخا یا مدینه - به قول ایشان - چقدر است؟ اشكالات دیگرى هم وجود دارد; مثلا اگر ما بخواهیم یك قرارداد وكالت را، كه عقد جایز است، با یك شرط ضمن عقد به عقد لازم تبدیل كنیم; قابل تامل است كه آیا عقد جایز اصولا با چنین شرطى به عقد لازم غیر قابل فسخ و انفساخ تبدیل مى‏شود و از شخص سلب اراده مى‏كند این‏چنین نیست؟ این یك بحث فقهى است كه در جاى خودش مطرح است. این صرف نظر از اشكال درون دینى آن است كه ما معتقدیم كه «لله ملك السموات و الارض‏» و خدا مالك حقیقى آسمان‏ها و زمین است و آن كه خالق است‏باید امر و نهى كند; «الا له الخلق الامر»، «ان الامر لله.» مالك حقیقى باید به ما بگوید در این ملكیت مشاع یا در روى زمین ما باید چه كنیم.

معرفت: از منظر دین، از حیث عقل و نقل، ماهیت‏حكومت اسلامى وكالت است‏یا ولایت؟

استاد مصباح: حضرت امام‏رحمه الله درباره مساله ولایت فقیه فرموده بودند كه این قضیه شبیه بدیهى است‏یا فرمودند تصورش براى تصدیق كافى است. این اشاره به وضوح مطلب دارد. در این زمینه، ما باید به این‏نكته توجه داشته باشیم كه مسائل اگر در بستر خودش ملاحظه شود; در فرهنگى كه در آن شكل گرفته ملاحظه شود به راحتى قابل درك است، در حالى‏كه اگر در بستر اجتماعى دیگرى مطرح شود چنین نیست. به عنوان مثال، مساله ولایت فقیه را نمى‏توان براى كسى كه در امریكا یا در انگلستان زندگى مى‏كند بدیهى یا شبیه بدیهى دانست. ممكن است ده‏ها سؤال نسبت‏به پیش‏فرض‏هاى آن مطرح باشد. اما در جامعه‏اى كه ما زندگى مى‏كنیم و مفاهیم آن برایمان جا افتاده و آن‏ها را پذیرفته‏ایم و جزو ایمان ما و معتقدات ماست، حضرت امام‏رحمه الله مى‏فرمایند وقتى ما آن را تصور مى‏كنیم نیاز چندانى به برهان ندارد. این را به این دلیل عرض كردم كه بعضى‏ها اشكال كرده‏اند كه این چه حرفى است، اگر این جور است پس چرا درباره آن این قدر كتاب نوشته‏اند و این همه بحث كرده‏اند؟ بنابراین، باید توجه داشته باشیم كه فهم هر موضوعى به بستر فرهنگى خاص خودش بستگى دارد. محیطى كه ما در آن زندگى مى‏كنیم معتقد به امامت ائمه اثنى عشرعلیهم‏السلام است كه این را به عنوان یك لطف الهى و مقتضاى فضل، رحمت و حكمت الهى مى‏دانیم. در چنین شرایطى ما معتقدیم كه برخى احكام اسلامى مربوط به مسائل اجتماعى و سیاسى است، حدود و دیاتى هست و مسائلى دیگر. حال تصور این كه خدا احكامى نازل كرده، ولى متصدى براى اجرایش قرار نداده خودش یك نوع تناقض است. پس شبه بدیهى است وقتى مى‏گوییم خداوند چنین احكامى را قرار داده در شان حكومت است كه عهده‏دار اجراى آن گردد و هیچ كس دیگرى جز حكومت نمى‏تواند احكام جزایى را اجرا كند. در این صورت، معنا ندارد كه بگوییم اسلام این احكام را تشریع فرموده و خواسته است كه اجرا بشود، اما مجرى ندارد و به كسى اجازه نداده است كه این‏ها را اجرا كند. این یك نوع تناقضى است، آن‏گاه وقتى بحث مى‏شود از این‏كه چه كسى مى‏تواند آن را اجرا كند با تصور این‏كه مجرى باید عالم و مورد اعتماد باشد وخیانت نكند این مجرى همان «ولى فقیه‏» است.

اما درباره این مطلب كه آیا واقعا ما ادله‏اى كه براى حاكمیت اسلامى داریم - كه امروز مصداق آن براى ما فقیه است - مى‏تواند ناظر به حكومتى باشد كه برخاسته از توكیل مردم است‏یا به نیابت از مردم حكومت مى‏كند، التبه ما معتقدیم كه ولى فقیه به نیابت از امام معصوم ولایت دارد. اما اگر به عكس آن، بگوییم امام معصوم یا ولى فقیه به نیابت از مردم حكومت مى‏كند آیا این موافق ادله شرعى است؟ آیا مى‏توان دلیلى را حتى از آن استیناس كرد تا ادنى مراتب استظهار از آن بشود كه به مقتضاى آن، مردم حق داشته باشند ولى فقیه را نصب كنند و به عبارت دیگر، به او وكالت‏یا حق مشروعیت‏یا حق تصرف ولایى و حاكمانه بدهند؟ آیا ادله این را اقتضا مى‏كند؟ یا این‏كه ادله شرعى ما، اعم از عقلى و نقلى، چنین اقتضایى ندارد.

اما در ادله نقلى، مهم‏ترین دلیل نقلى مقبوله عمر بن حنظله است كه مشابه مفهوم آن در مرفوعه ابى خدیجه و بعضى روایات دیگر آمده است كه امام‏علیه‏السلام مى‏فرمایند: «فقد جعلته حاكما»; من او را حاكم قرار دادم. از این حدیث هیچ استشمام نمى‏شود كه مردم در مشروعیت‏بخشیدن به حاكم نقشى دارند. یا در جاى دیگر مى‏فرمایند، «فهو حجتی علیكم و انا حجة الله.» به همان دلیلى كه شما باید از من اطاعت كنید - چون حجت‏خدا هستم - از او باید اطاعت كنید - چون حجت من بر شماست. از این احادیث رایحه توكیل یا تفویض امرى از طرف مردم به ولى‏فقیه استشمام نمى‏شود. بنابراین، در ادله نقلى كاملا واضح است كه جز نصب هیچ احتمال دیگرى وجود ندارد.من سراغ ندارم از ابتدایى كه فقیهى در عالم اسلام و تشیع داشته‏ایم تا این زمان، یك فقیهى به عنوان یك وجه فقهى حتى احتمال داده باشد كه ولایت ولى‏فقیه بستگى به انتخاب مردم دارد و مردم در مشروعیت‏بخشیدن به حكومت او نقشى دارند. حتى به عنوان یك احتمال هم كسى این را مطرح نكرده است، جز در این عصر كه بعضى تحت تاثیر روشن‏فكران غرب‏زده به عنوان احتمال مطرح كرده‏اند و شاگردانشان این احتمال را جدى گرفته‏اند و گفته‏اند اصل همین است، وگرنه پیش از این تا به حال هیچ كس احتمال این را هم نداده است، چه رسد به این‏كه یك نظر معتبرى بدهد.

اما ادله عقلى تعبیرات گوناگونى براى ولایت فقیه دارد. ولى به تعبیر بنده وقتى ما دست‏رسى به امام معصوم‏علیه‏السلام نداشته باشیم، باید به حكم عقل تنزل كنیم به كسى كه اشبه و اقرب به اوست و این یك قاعده عقلایى است كه هر جا حقیقتى، فضیلتى یا مطلوبیتى صاحب درجاتى بود و درجه عالى آن مورد نظر بود، در صورتى كه اعلى درجاتش امكان تحقق نداشت، به حكم عقل تنزل مى‏شود به مرتبه‏اى كه به آن مرتبه عالى اقرب باشد. وقتى ما دانستیم كه مطلوب شارع مقدس این بوده كه اصالتا حاكم معصوم در راس هرم قدرت اسلامى باشد «اطیعوالله و اطیعواالرسول و اولى الامر منكم‏» (نساء:59)، اولى‏الامر طبق تفاسیر اهل‏بیت‏علیهم‏السلام كه مورد تاكید حضرت امام‏رحمه الله بود، ائمه اثنى عشرعلیهم‏السلام هستند و این اعتقاد ضرورى شیعه است كه امام باید معصوم باشد و این اصل در نظریه حكومت اسلامى است. اما اگر به او دست‏رسى نداشتیم، آیا باید بگوییم كه به كلى باید حكومت را رها كرد یا كسى را كه اقرب به حاكم معصوم است‏باید برگزید؟ این مطلب را; به عنوان یك دلیل عقلى تلقى مى‏نماییم و ولى فقیه را از آن جهت اطاعت مى‏كنیم كه اقرب به امام معصوم‏علیه‏السلام است. اقرب از چه جهتى; در سن و قیافه یا آنچه در حكومت دخالت دارد؟ آنچه در حكومت دخالت دارد با عنایت‏به این‏كه مى‏خواهیم احكام اسلامى عمل شود، اول علم است; حاكم باید عالم به احكام اسلام باشد تا مطمئن باشیم كه احكام اسلام را اجرا مى‏كند و این شرطش فقاهت است. روى فقیه هم تكیه مى‏كنیم; زیرا تقید ما به این است كه احكام اسلام اجرا شود. اولین وظیفه حاكم اسلامى اجراى احكام اسلام است. پس اولین شرط لازم او فقاهت است; او در فقه باید اقرب به امام معصوم‏علیه‏السلام باشد; یعنى كسى باشد كه مسائل سیاسى و اجتماعى و حكومتى اسلام را از دیگران بهتر مى‏داند. این‏كه دیگران در مسائل دیگرى اعلم باشند در این دخالت ندارد، در آنچه به حكومت ارتباط دارد باید اقرب به امام معصوم‏علیه‏السلام باشد.

دوم در زمینه عدالت هم حاكم باید معصوم باشد; هیچ گناهى نكند كسى كه اقرب به مقام عصمت است‏باید عالى‏ترین مراتب تقوا را داشته باشد. اگر هم تقوا شؤونى دارد و احیانا شان فردى و اجتماعى آن قابل تفكیك هم مى‏باشد، آنچه مهم‏تر است تقواى اجتماعى است; یعنى: در اجراى احكام اسلامى، ترس او از خدا بیش‏تر باشد. به فرض، اگر تفكیك تقواى فردى از اجتماعى امكان وجود دارد، كسى كه تقواى فردى‏اش بیش‏تر است، مورد نظر نیست، كسى كه در اجراى احكام اسلامى مراقب است كه مبادا از حكم خدا تخلفى صورت گیرد بیش از همه بترسد از این‏كه حق مردم تضییع شود، حقى ناحق گردد یا حكم الهى تعطیل شود این شایسته است. شرط سوم آن‏كه براى پیاده كردن احكام الهى در جامعه، باید مسائل جامعه را درك كند تا بتواند آن‏ها را اجرا كند، به خصوص آن‏جا كه مى‏خواهد احكام ثانوى و ولایى بر اساس مصالح متغیر زمانى و مكانى صادر كند.

پس حاكم جامعه باید در سه شرط (علم به احكام سیاسى - اجتماعى اسلام، علم به مصالح خاص جامعه اسلامى و تقوایى كه مصالح شخصى را بر مصالح اجتماع مقدم ندارد و لغزشى در این جهت‏برایش نیاید) باید اقرب به معصوم‏علیه‏السلام باشد. چنین شخصى را ما «ولى فقیه‏» مى‏خوانیم. دلیلمان هم این است كه این قاعده عقلایى است كه اگر ما مطلوب ذو درجاتى داشتیم و دستمان به مرتبه عالى نرسید، باید تنزل كنیم به مرتبه‏اى كه نزدیك آن است; اگر به درجه صد نرسیدیم، به درجه نود و نه برسیم، نه این‏كه چون مصلحت صد درجه‏اى قابل دست‏یابى نیست، رها كنیم و بگوییم یك درجه‏اش را هم نخواستیم. این خلاف مشى عقلاست. این مطلب به صورت‏هاى گوناگون در جاهایى مطرح شده است.

بنابراین، نتیجه دلیل مزبور این است كه شارع مقدس در مواردى كه دست‏رسى به امام معصوم‏علیه‏السلام ممكن باشد، اطاعت او را واجب كرده است و در زمانى كه دست‏رسى به او میسر نباشد، با عقل كشف مى‏كنیم كه به كسى اجازه داده است كه تالى او باشد. اگر این اجازه را كشف نكنیم، معنایش آن است كه پذیرفته‏ایم او حاضر است احكامش تعطیل شود، در حالى كه فرض كرده‏ایم در بسترى این مباحث را مطرح مى‏كنیم كه خداوند متعال راضى نیست احكامش ترك شود، احكام جزایى اسلام باشد یا سیاسى - اجتماعى. اگر او به فقیه واجد شرایط اذن ندهد كه این احكام را اجرا كند، باید گفت مجرى تعیین نكرده است و حال آن‏كه جز خداى متعال كسى نمى‏تواند براى اجراى احكامش مجرى تعیین نماید.

پس هم بر اساس ادله عقلى و هم بر اساس ادله نقلى، ولایت فقیه از طرف خداوند متعال به وساطت ائمه معصوم‏علیهم‏السلام انتصابى است.

معرفت: صرف‏نظرازدلایل‏عقلى و نقلى، با مراجعه به تاریخ، آیا تاكنون‏سابقه‏داشته‏است‏كه غیر فقیه درراس‏حكومت قرارگیرد و بتواند مقاصد اسلام را اجرا كند؟ آیا از این مساله مى‏توان نتیجه گرفت كه به وسیله غیر فقیه احكام اسلام اجرا نخواهد شد؟

حجة‏الاسلام لاریجانى: همان‏گونه كه حضرت استاد اشاره كردند، ما در بحث ولایت فقیه، یك وقت دنبال ادله فقهى خاصى هستیم; فقهى برخاسته از متون دینى و یك وقتى دنبال ادله فلسفى محض هستیم. اما به نظر مى‏آید كه ما گاهى مى‏توانیم از نكات دیگرى - كه مى‏توان گفت فلسفى است ولى با پیش‏فرض‏هاى مقبول - استفاده كنیم و آن را با پیشینه تاریخى پیوند دهیم.

یكى از قابل توجیه‏ترین راه‏ها براى مساله ولایت فقیه در بسترى كه ما اكنون در آن قرار داریم - یعنى: مسلمانانى هستیم كه كتاب و سنت را قبول داریم - این است كه در كتاب و سنت، احكام سیاسى، جزایى و حقوقى وجود دارد. با این پیش‏فرض، به نظر مى‏آید قبول ولایت فقیه آسان است. از این‏جا مى‏توانیم شروع كنیم. پیشینه تاریخى هم مؤید این نكته است كه ما مسلمان‏ها مى‏خواهیم اسلام اجرا شود و در خارج تحقق پیدا كند. تبلور اجراى آن در یك حكومت دینى است. حكومت دینى هم به ضامن اجرایى نیاز دارد. و این چیزى است كه امام راحل‏رحمه الله در كتاب بیع به آن اشاره كرده‏اند، اما آن را با بحث دلیل عقلى امامت‏به صورت مزجى ذكر نموده‏اند. به نظر مى‏رسد اگر ما بخواهیم در این باره دلیل عقلى محض بیاوریم تمام مقدمات لزوم حكومت نبى و وصى باید ذكر شود. ولى اگر در این بستر صحبت كنیم كه ما مسلمان‏ها قرآن و سنت را قبول داریم و مى‏خواهیم اسلام تحقق خارجى پیدا كند. بنابراین، باید حكومت دینى باشد و حافظ این حكومت در معقول‏ترین و مناسب‏ترین طرح این است كه ولى فقیه باشد. این تعبیر از حضرت امام‏رحمه الله نقل شده كه «مناسب‏ترین شخص براى این حفاظت ولى‏فقیه جامع شرایط است.» اما به لحاظ تاریخى به نظر مى‏آید كه اگر ما از بحث‏هاى تجریدى فلسفى بیرون بیاییم، اگر به لحاظ عملى حكومت اسلامى و حفاظت آن را به كسانى بسپاریم كه خودشان فقیه نیستند، از جهات مختلفى امكان انحراف در آن وجود دارد. حتى اگر این متولى، منحرف هم نباشد، ولى جهل او نسبت‏به فقه و معارف اسلامى كافى است كه از فهم اصیل و حجت مفاهیم كتاب و سنت دور بیفتد و اشتباه كند. این شبه بدیهى است كه اگر انسانى را كه به تمام این معارف تسلط دارد و واجد لیافت و كاردانى است در كنار كسى كه این معارف را نمى‏داند قرار دهیم، عقل سلیم حكم مى‏كند كه ولى فقیه باید حكومت كند و متولى حفاظت از معارفى گردد كه همه قبول داریم و مى‏خواهیم تحقق خارجى پیدا كند.

به لحاظ تاریخى، مشروطیت داستان عجیبى است. این همه تلاش كردند و علما نشستند و قانون اساسى نوشتند كه بنابر میسور آن زمان، از اسلام بود. ولى طولى نكشید كه مانند شهید شیخ فضل‏الله نورى‏رحمه الله را بر دار بردند. به نظر شما، آیا مشكل فقط نظریه بود یا مشكل خارجى وجود داشت؟ بحث‏هاى فلسفى سر جاى خودش، وقتى حكومت، كه یك كار عملى و اجرایى است، به كسانى داده مى‏شود كه دغدغه اصلى‏شان اجراى احكام اسلامى نیست، آرام آرام به نواحى دیگرى كشیده مى‏شوند. این یك استدلال قابل قبول و اقناعى است; زیرا مقدماتش برهانى است; مقبولات ماست. ما مسلمانیم، مى‏خواهیم اسلام اجرا شود و این فقط در سایه حكومت اسلامى ممكن است كه این هم حافظ نیاز دارد. نیازى نیست‏بگوییم این برهان فقط «حافظ‏» را اثبات مى‏كند. بعضى به فرمایش امام‏رحمه الله و دیگران اشكال كرده‏اند كه این برهان حافظ شریعت و حافظ حكومت اسلامى را اثبات مى‏كند، نه ولى فقیه را. ما بحث لفظى نداریم، دنبال این هستیم كه ببینیم طبق این استدلال و این برهان اقناعى، آیا مى‏توانیم بگوییم كسى باید متصدى حكومت‏شود كه امر و نهى‏اش واجب الاتباع نیست؟ روشن است كه چنین نیست; این استدلال ثابت مى‏كند كه كسى باید متولى اجراى حكومت‏باشد كه واجب الاتباع است و مقصودمان از «ولى فقیه‏» چنین شخصى است، به گمان من، به لحاظ نظرى این قابل اثبات است، به لحاظ تاریخى هم شواهد نشان مى‏دهد كه هر زمان جامعه از این جهت منحرف شده، سرنوشت اجراى حكومت اسلامى در معرض تهدید قرار گرفته است.

معرفت: از تمامى سروران ارجمند و دیگر شركت‏كنندگان عزیزى كه در این محفل حضور یافتند سپاسگزار است.

 
 
 


طراحی وب سایتفروشگاه اینترنتیطراحی فروشگاه اینترنتیسیستم مدیریت تعمیر و نگهداریسامانه تعمیر و نگهداری PM سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم مدیریت کلان IT طراحی وب سایت آزانس املاک وب سایت مشاورین املاک طراحی پورتال سازمانی سامانه تجمیع پاساژ آنلاین پاساژ مجازی

نام : *

پیغام : *

 

سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر تجمیع
طراحی پرتال سازمانی - بهبود پورتال
طراحی فروشگاه اینترنتی حرفه ای بهبود