مسجد و عبادت جمعى
نماز بزرگترین ذكر الهى است و بر پایى جمعى آن مورد تاكیدفراوان قرار گرفته است. این گونه عبادات سبب شكوفایى فرهنگدینى در جامعه مىشود. این تصور كه فلسفه عبادات تنها خودسازىفردى استخطایى آشكار است; زیرا هدف اصلى عبادات ساختن اجتماعسالم و معنوى است. به همین جهت، عبادات جمعى در اسلام جایگاهىخاص دارد و فلسفه وجودى مسجد نیز عبادت جمعى است.
نماز جماعت
بافضیلتترین عبادات جمعى نماز جماعت روزانه است. امام صادق(ع)مىفرماید: «الصلاه فىجماعه تفضل على كل صلاه الفرد باربعه و عشریندرجه.» ثواب نماز جماعتبا بیست و چهار نماز غیر ماعتبرابراست. پیامبر اكرم(ص) نیز مىفرماید: «من مشى الى مسجد یطلب فیه الجماعه كان له بكل خطوه سبعونالف حسنه...» كسى كه براى نماز جماعتبه سوى مسجد مىرود، دربرابر هر قدمى كه بر مىدارد، خداوند هفتاد هزار حسنه به وىپاداش مىدهد...
در بعضى از روایات فضیلت هر نماز جماعتبا بیست و پنج نمازغیر جماعتبرابر شمرده شده است.
فردى خدمت پیامبر اكرم(ص) رسید و عرض كرد: یا رسولالله، مننابینایم; گاه صداى اذان را مىشنوم ولى كسى ندارم كه مرا بهنماز جماعتبیاورد. حضرت فرمود: از منزلتبه مسجد طنابى ببند و در نماز جماعتحاضر شو.
هرچه تعداد شركت كنندگان در نماز جماعت فزونى پذیرد ثواب آننیز افزایش مىیابد تا جایى كه رسول اكرم(ص) فرمود: «فان زادوا على العشره فلو صارت السماوات كلها مدادا والاشجار اقلاما و الثقلان مع الملائكه كتابا لم یقرروا ان یكتبواثواب ركعه واحده» اگر (شمار نمازگزاران) از ده تن بیشتر شود،چنان چه آسمانها مركب، درختان قلم و جن و انس و فرشتگاننویسنده شوند، نمىتوانند ثواب یك ركعت را بنویسند. معصومىدیگر مىفرماید: «انتظار الصلاه جماعه من جماعه الى جماعه كفاره كل ذنب» (پساز برگزارى نماز جماعت)، انتظار كشیدن براى نماز جماعت(دیگر)، كفاره هرگناهى است.
دورى از مسجد و جماعت
جایگاه هرچیزى متناسب با هدف اصلى آن ارزیابى مىشود.
مسجد در اسلام قداستبسیار دارد و معصومان(علیهم السلام) بهاحیا و آبادانى آن سفارش كردهاند. احیاى واقعى مساجد به عبادتو نیایش و یاد خدا وابسته است تا جایى كه مفسران عبادت درمسجد را از مصادیق عمران آن شمرده و متروك بودن مسجد را مصداقخرابى آن خواندهاند.
چنان كه حضور در مسجد و عبادت در آن اهمیتبسیار دارد، تركعبادت در این مكان نیز سرزنش شده است; به ویژه براى همسایگانمساجد.
امام صادق(ع) مىفرماید: «ثلاثه یشكون الى الله عزوجل:مسجد خراب لایصلى فیه اهله ...» سه چیز نزد خداوند شكایتمىكنند: یكى مسجد خرابى كه اهلش در آن نماز نگزارند...
امام باقر(ع) فرمود: «لاصلاه لمن لایشهد الصلاه من جیران المسجد الامریض او مشغول.»نماز همسایه مسجدى كه در جماعت مسجد حضور نمىیابد، كامل نیست;مگر اینكه بیمار یا گرفتار باشد.
در تاریخ مىخوانیم: «بلغه ان قوما لا یحضرون الصلاه فىالمسجد فخطب فقال: ان قومالایحضرون الصلاه معنا فى مساجد نا فلایواكلونا و لا یشاربونا و لایشاورنا و لاینا كحونا و لایاخذوا من فیئنا شیئا او یحضروامعنا صلاتناالجماعه.» به على(ع) خبر رسید كه گروهى براى نمازدر مسجد حاضر نمىشوند. حضرت خطبهاى خواند و فرمود: گروهى باما در نمازجماعت مساجدمان حاضر نمىشوند.
پس با ما نخورند، نیاشامند، گفتگو و رایزنى نكنند، تزویجنكنند و از مالیات ما چیزى نگیرند تا در نماز ماعتحضوریابند.
نماز در مساجد چهارگانه
مسجد از دو جهت داراى ارزش و منزلت است; یك جهت كلى و یك جهتخاص. یعنى برخى از مسجدها، افزون برآن كه به عنوان مسجد ارزشدارند، از عنوانى دیگر، ارج و فضیلت ویژه نیز بهره مىبرند واحكام خاص دارند. مسجدالحرام، مسجدالنبى، مسجد الاقصى و مسجدكوفه و مسجد جامع هرشهر در شمار این مساجد جاى دارند.
مسجد الحرام
امام باقر(ع) فرمود: «من صلى فى المسجد الحرام صلاه مكتوبه قبل الله منه كل صلاهصلاها منذیوم وجبت علیه الصلاه و كل صلاه یصلیها الى ان یموت.»كسى كه یك نماز واجب در مسجدالحرام بخواند، خداوند تمامنمازهایى كه از آغاز تكلیف تا پایان عمر مىخواند، مىپذیرد.
امام صادق(ع) نیز مىفرماید: «الصلاه فى المسجد الحرام تعدل مائه الف صلاه» نماز درمسجدالحرام با صد هزار نماز (در غیر آن) برابر است.
مسجد النبى
رسول اكرم(ص) فرمود: «صلاه فى مسجدى هذا تعدل عندالله عشره آلاف صلاه فى غیره منالمساجد الا المسجدالحرام فان الصلاه فیه تعدل مائه الف صلاه.»نماز در مسجد من (مسجدالنبى) با ده هزار نماز در مساجد دیگربرابر است; مگر مسجدالحرام كه نماز در آن با صدهزار نماز (درمساجد دیگر) برابر است.
رسولالله(ص) همچنین فرمود: «الصلاه فىالمسجد الحرام مائه الف صلاه و الصلاه فى مسجدالمدینه عشره آلاف صلاه» نماز در مسجدالحرام با صدهزار نماز ونماز در مسجد مدینه (مسجدالنبى) با ده هزار نماز برابر است.
برخى از محدثان چنان نقل كردهاند كه امام صادق(ع) در پایاناین روایت فرمود: «و افضل موضع یصلى فیه منه ما قرب من القبر.» باارزشترینمكانها در مسجد النبى جایى است كه به قبر پیامبر اكرم(ص) نزدیك باشد.
مسجد الاقصى و مسجد كوفه
امام باقر(ع) فرمود: «المساجد الاربعه المسجدالحرام و مسجد رسولالله(ص) و مسجد بیتالمقدس و مسجدالكوفه، یا اباحمزه الفریضه فیها تعدل حجه والنافله فیها تعدل عمره.»
چهار مسجد (مهم) وجود دارد; مسجدالحرام، مسجد رسول الله(ص)،مسجد بیت المقدس و مسجدكوفه. اى اباحمزه! نماز واجب در مسجدكوفه با حجبرابر است و نماز مستحب با عمره.
حضرت على(ع) مىفرماید: «صلاه فى بیت المقدس تعدل اءلف صلاه» نماز در بیت المقدس باهزار نماز برابر است.
امام صادق(ع) نیز مىفرماید: «الصلاه فى مسجد الكوفه بالف صلاه.»نماز در مسجد كوفه با هزار نماز برابراست.
بنابراین، از روایات و فتاوى چنان بر مىآید كه ثواب نماز درمسجد كوفه و مسجد الاقصى برابر است.
مسجد جامع
گاه مسجد را، جامع مىخوانند. این واژه نخستین بار به وسیلهخلیفه دوم به كار گرفته شد. در تاریخ چنان مىخوانیم كه اووقتى فرمان بناى مساجد جامع را جهتبرگزارى نماز جمعه صادركرد، از این واژه بهرهبرد. چون این مسجدها به نماز جمعهاختصاص داشت، آن را مسجدالجماعه نیز مىخواندند.
مسجد جامع، از نظر منزلت و مراتب، پس از مسجدهاى چهارگانه جاىدارد و از احكامى خاص مانند جواز اعتكاف بهره مىبرد. ثوابنماز در مسجد جامع از مساجد دیگر بیشتر است. به همین جهتحضرتعلى(ع) مىفرماید: «صلاه فىبیت المقدس تعدل الف صلاه و صلاه فى المسجد الاعظم مائهصلاه و صلاه فى مسجد القبیله خمس و عشرون صلاه و صلاه فىمسجدالسوقاثنتا عشره صلاه و صلاه الرجل فى بیته و حده صلاه واحده.» نمازدر بیت المقدس با هزار نماز برابر است; در مسجداعظم (جامع) باصد نماز و در مسجد قبیله (محل) با بیست و پنج نماز و در مسجدبازار با دوازده نماز، و نماز مرد به تنهایى در خانهاش برابریك نماز است.
آن مرد سبزپوش
مرتضى عبدالوهابى
بازار وكیل شیراز خلوت بود. از شور و نشاط همیشگى و حضور مردمخبرى نبود. حاج محمد چند قالیچه را جابهجا كرد و دوباره پشتمیزش نشست. لبخندى به پسرش زد و گفت: خسروجان! مىبینى بابا چقدر وضع بازار كساد شده؟ خدا اینخارجیارو لعنت كنه. آتش جنگ جهانى رو به پا كردن. حالا دودش توچشم ما مىره. آقاجون! متفقین كه تقصیرى ندارن.همه فتنهها زیر سر هیتلره.همه شون سرو ته یه كرباسن. تو كه این مدت خارج بودى، درسمىخوندى. نمىدونى چه بلایى به سر مردم اومده. فقر و بلا بیدادمىكنه. طاعون و حصبه به جون شهر افتاده، مرگ و میر زیاد شده.مردم به نون شب محتاجن. این اجنبیها خود شونو.آقاى مردم مىدونن. شیراز و قبضه كردن.كسى حق نداره بهشون بگه بالاى چشمتون ابروس.اونا متمدن هستن. ما ایرانیا عقب موندهایم. باید همه چیزواز اونا یاد بگیریم.
خسرو! تو هم از وقتى رفتى فرنگ، به كلى عوض شدى! خسرومىخواست چیزى بگوید كه یك افسر انگلیس وارد حجره شد. لباس فرمپوشیده بود و چند مدال از سینهاش آویزان بود. حاج محمد و پسرشاز جا بلند شدند.
سالام! من خواستیك كار پت
بفرمایید. ما اینجا همه رقم فرش داریم;قالیچه،جاجیم، پشتىهمه چیز هست. حاج محمد با دست فرشهاى مختلف را به افسرنشانمىداد.
این طرح شكارگاهه. اینم لچك ترنجه.ملاحظه بفرمایید. خیلى كوب! خیلى جالب! من این را خواست. اسم آن چه هست؟ این فرش طرح خشتیه. نظیر نداره. ابریشم خالص. عمریه! من آن را برد.
افسر از حجره بیرون آمد و لحظهاى بعد با یك سرباز برگشت. حاجمحمد فرش را لوله كرد. سرباز آن را برداشت و از حجره بیرونرفت.
افسر انگلیسى كیف پولش را از جیب بیرون آورد. آقا! من باید چقدر پول داد؟قابل نداره! شما ایرانىها چقدر اهل تعارف هست! شما 1000 تومن بدید. خیلى گران! من 500 تومان مىدهم. شوخى مىكنید. اگر من نصف قیمتبفروشم، ضرر مىكنیم. نه، 500 تومان. نمىفروشم. بىزحمت فرشو برگردونید.
افسر انگلیسى عصبانى شده بود و با صورت بر افروخته به حاجمحمد نگاه مىكرد. خسرو جلو رفت تا پا در میانى كند. آقا جون! بهش تخفیف بده. اون یه افسره. تخفیف، نه این كه جنسمو نصف قیمتبفروشم. افسر انگلیسى یك بسته 5 تومانى از كیف در آورد و جلوى حاجمحمد روى زمین انداخت و قصد داشت از حجره خارج شود.
حاج محمد به طرفش رفت و یخهاش را گرفت. افسر مشتش را گره كردو محكم به دهان حاج محمد كوبید. شدت ضربه به حدى بود كهپیرمرد بیچاره را به گوشهاى پرت كرد.
دندان حاج محمد شكست و دهانش پر از خون شد. افسر انگلیسى اسلحهاش رااز كمر باز كرد و به طرف آنها گرفت. خسرو به انگلیسى چیزىگفت، بسته پنج تومانى را بر داشت و روى میز گذاشت. افسر ازحجره بیرون رفت. حاج محمد با ناراحتى گفت: خسرو! چراگذاشتى بره؟ چه كار كنم آقا جون! برم باهاش بجنگم؟ دعا كن اون باماموراى انگلیسى برنگرده اینجا وگرنه خدا مىدونه چه بلایىسرمون مىآد.
ماه مبارك رمضان نزدیك بود. خسرو دست پدرش را گرفته بود و درپیاده رو خیابان حركت مىكرد. حاج محمد جلوى دهانش را با پارچهسفیدى بسته بود.
خسرو! نرسیدیم مطب دكتر یاورى؟ چرا آقاجون! مطب دكتر پیچ همین خیابونه. جاى دندون شكسته خیلى درد مىكنه، مرتب ازش چرك و خون مىآد. دكتر یاورى كارش حرف نداره،ان شاء الله خوب مىشى.
پدر و پسر به مطب دكتر رفتند. حاج محمد پارچه سفید را بازكرد. دكتر یاورى پس از معاینهاى طولانى لبخندى زد و گفت:حاج آقا! با كى دعوات شده. نكنه حاج خانم زده دندونتوشكسته! نه، كار یه افسر از خدا بى خبر انگلیسیه. دكتر جون!خوب مىشه؟ ماه رمضون نزدیكه، من مىخوام روزههامو بگیرم. تاحال روزه ازم قضا نشده. خدا خیرت بده. حاجى! كار من نیست. دستگاه برق مىخواد كه ماتوى شیرازنداریم. پس من چه كار كنم؟ باید برى تهران. بیمارستان شوروى.اونجا دستگاه برق داره. دكترا و پرستاراش روسى هستن. من تهران نمىرم. چرا حاج آقا؟ اگه ماه رمضون برم مسافرت، روزههام از دست مىره. از طرفىنمىخواهم زیر دست پرستاراى زن خارجى بیفتم.
خسرو با ناراحتى گفت: آقاجون! شما هم چه حرفایى مىزنید.این فكرا مال عهد بوقه! باید به فكر سلامتى خود تون باشید، مگهنه دكتر؟ حاج محمد خسرو راست مىگه. ما یه عمره با هم دوست هستیم. مناگه حرفى مىزنم خیر و صلاح تو رو مىخوام. بهتره از خر شیطونبیایى پایین، برى تهرون. نه نمىرم! حاج محمد دو باره دستمال سفید را به دهانش بست وبا دستبه خسرو اشاره كرد. دكتر یاورى در حالى كه آنها راهمراهى مىكرد، گفت: حاج محمد! بهت گفته باشم. این چرك و خون بند نمىآد. بد جورىعفونت كرده. ممكن بزند به رگهاى اعصاب. تصمیم با خودته. زحمت نكش دكتر! خدا حافظ. مىدونى به جاى رفتن به تهرانمىخوام چه كار كنم؟ دعا مىكنم. از خدا مىخوام خودش عنایتىبكنه.
حاج محمد و پسرش كه رفتند. دكتر یاورى با خودش زمزمه كرد:بعضىها چه اعتقاداتى دارند. من مىگم دستگاه برق، اون مىگهدعا مىكنم! شب بود. حاج محمد گوشه ایوان نشسته بود و به آسمانپرستاره شیراز نگاه مىكرد.در این وقت، همسرش از اتاق بیرون آمد و كنار حاج محمد نشست. حاج آقا! بفرمایید. شام حاضره. دلم گرفته. فكر ماه مبارك هستم. ان شاء الله خوب مىشى. من یه نذر كردم. چه نذرى؟ اگه خوب شدى. افطار اول ماه رمضان یه غذاى خوب درست مىكنم. شما هم بگردید فقیرترین آدم شیراز و پیدا كنید بیاورید خونه. خیلى خوبه. خدا از زبونتبشنوه. خوب حاجى! حالا بریم توى اتاق شام حاضره. من سفره رو پهنكردم. غذا سرد مىشه. زن و مرد به اتاق رفتند.
آن شب دكتر یاورى هم زودتر از همیشه به خانه رفت. خسته وكوفته بود. چند عمل در بیمارستان انجام داده بود. شام سبكىخورد و خوابید. خواب عجیبى دید.
دكتر یاورى در بیابان بىآب و علفى ایستاده بود. خورشید درآسمان با شدت مىتابید. سطح بیابان پوشیده از بوتههاى خاربود. تپه ماهورها تا دور دستها امتداد یافته بودند. دكتریاورى احساس تشنگى مىكرد. در جستجوى آب بود. به هر طرف مىرفت. اما از آب خبرى نبود. تنها سراب به چشمش مىآمد. تمام بدنش عرقكرده بود. نفس نفس مىزد.
سرانجام در اثر شدت گرما و تشنگى روى زمین افتاد. در اینهنگام متوجه «مرد سبزپوشى» در بالاى سر خودشد. مرد پیالهآبى در دست داشت. خم شد و پیاله را به دكتر داد. دكتر با حرصو ولع شروع به نوشیدن كرد. آب را كه خورد، لبخندى زد واز«مرد سبزپوش» تشكر كرد. مرد زبان به سخن گشود: دكتر یاورى! بله چرا حاج محمد را مداوا نكردى؟ درمان او در شیراز امكان پذیر نیست. باید به تهران برود. چرا تهران؟ براى درمان او احتیاج به دستگاه برق است كه ما در شیرازنداریم. تو مىتوانى او را معالجه كنى. چه طورى؟! در صفحه 114 قطورترین كتاب كتابخانه است; راهدرمان حاج محمد نوشته شده. متوجه شدى؟ بله
دكتر یاورى از خواب پرید. عرق كرده بود. سحر نزدیك بود. بهكتابخانهاش رفت و كتاب را بیرون آورد. در صفحه 114 و صفحاتبعد توضیحات بسیارى در مورد شكستگى دندان و راههاى درمان آننوشته شده بود.
نزدیك سحر، حاج محمد كه تا آن وقت از شدت درد بیدار مانده بود،آرام آرام پلكهایش سنگین شد. «مرد سبزپوش» كنار چشمه آببود. حاج محمد كه صورتش را شست متوجه حضور او شد «مرد سبزپوش» نزدیك شد.
حاج محمد! تو شفا پیدا خواهى كرد. اما به شرط آنكه بعد ازآن به نذر همسرت وفا كنى و در اولین افطار ماه مبارك رمضانبافقیرترین آدم شهر همسفره شوى. چشم، اما چگونه فقیرترین آدم را پیدا كنم؟ نگران نباش. او را پیدا خواهى كرد. زیاد از تو دور نیست. چشمانت را باز كن.
حاج محمد از خواب پرید. صداى موذن به گوشش رسید. وضو گرفت ومشغول خواندن نماز شد. بعد از نماز كنار سجاده نشست و به فكرفرو رفت. خواب عجیبى دیده بود.
«مرد سبزپوش» و صحبتهایى كه كرده بود یك آن از نظرش محونمىشد.
آفتاب طلوع كرد. در این هنگام صداى در خانه بلند شد. حاج محمددر را باز كرد.
دكتر یاورى بود. كتاب قطورى در دست داشت. سلام حاجى! علیكم السلام دكتر! چى شده این وقت صبح؟ مژده بده. چاره دردت رو پیدا كردم. اما مگه نگفتى...؟ فراموشش كن. نمىخواد برى تهرون، دواى دردتو در این كتابنوشته شده. زود حاضر شو بریم داروخانه نسخهاى كه برات پیچیدمبگیرى. خدا خیرت بده. چطور تا حالا به فكر این كتاب نبودى؟ داستانش مفصله، بریم توى راه برات تفریف مىكنم. یه خوابدیدم. خواب عجیب و باور نكردنى.
زخم دهان حاج محمد خوب شد. دیگر از آن خون و چرك نمىآمد. انگار اصلا چنین زخمى در دهان او نبوده. خسرو پسرش كه از قضیهمطلع شده بود، نظرش برگشت. دلش مىخواست در پیدا كردن فقیرترین آدم به پدرش كمك كند.
اولین روز ماه رمضان بود. ما در از صبح اول وقت در تدارك سفرهافطار و غذا بود. خسرو پیش پدرش رفت و گفت: آقا جون! بلند شو بریم. دیر مىشه. پسرم عجله تو از من بیشتره برو لباساتو بپوش حركت كنیم.
پدر و پسر از خانه بیرون آمدند. هوا لطافتخاصى داشت. نسیمخنكى به سر و صورت آنها مىخورد. آن دو راهى محلات فقیرنشین شهرشدند. پیرمردها و پیرزنها با صورتهاى پرچین و چروك و استخوانىكنار دیوار اتاقكها نشسته بودند. بچههاى ریز و درشتبا لباسهاىپاره و قیافههاى چرك و كثیف به دنبال هم مىدویدند.
دیوانهاى سوار بر چوبدستى به این طرف و آن طرف مىرفت. زنمیانسالى در حال شستن لباس بود. حاج محمد آهسته به خسرو گفت: چكار كنیم؟ راستى كدومشون فقیرتر هستن؟ نمىدونم آقا جون! همه مثل همند. پیدا كردن فقیرترین آدم،مشكله. ادا كردن نذر مادر خیلى مشكله. من كه دیگه خسته شدم! نزدیك غروب بود. پدر و پسر خسته ازپرسه زدن در میان حلبىآبادها، از آنجا دور شدند. در راه یكمرد روحانى را دیدند.روحانى صورت نورانى و دلنشین داشت، به آنها نزدیك شد و لبخندزنان گفت: به دنبال چیزى مىگردید؟ بله من مىتونم به شما كمك كنم؟ فكر نكنم حاج آقا بگید چى مىخواهید، شاید بتونم ما به دنبال فقیرترین آدم هستیم این كه كارى نداره. همراه من بیایید تا او را به شما نشاندهم. حاج محمد و خسرو به دنبال مرد روحانى به راه افتادند. روحانى آنها را به محله خودشان برد. روبروى خانه حاج محمد ایستاد و خانه همسایه را نشان داد. در بزنید خسرو گفت: یعنى همسایه خودمان؟! بله همسایه خودتان.
خسرو در زد. صدایى از پشت در به گوش رسید. صبر كنید. اومدم.
پدر و پسر چشم در چشم هم دوختند. ناگهان خسرو فریاد كشید: آقاجون! روحانى نیست! مرد روحانى ناپدید شده بود، چونقطرهاى آب به دل زمین فرو رفته بود. حاج محمد گفت: خسروجان! من به خانه مىروم. تو خودت با همسایه صحبت كن وبراى افطار او را به خانه دعوت كن. چشم آقاجون
حاج محمد به خانه رفت. در این هنگام در خانههمسایه باز شد و پیرمردى در آستانه در ظاهر شد. بفرمایید. سلام من خسرو هستم، پسر حاج محمد. پدرم امشب افطار شما رادعوت كرده. با خانواده تشریف بیارید. حتما، راستى شما خارجه نبودید؟ بله، درس مىخوندم. ما شاء الله هزار ما شاء الله چقدر بزرگ شدى؟! آن شب پس ازافطار موقعى كه حاج محمد از اتاق بیرون رفته بود، پیر مردآهسته با خسرو مشغول صحبتشد. بابات مرد خوبیه. قدرشو بدون. دستش به خیره. در این چند سال، وقت و بىوقتبه ما كمك كرد. مخصوصا حالا كه وضع مملكتخرابه. جنگ و قحطیه. خدا بهش عوض بده.
پیرمرد همین طور صحبت مىكرد و از خوبیهاى حاج محمد مىگفت.
خسرو ساكتبود و با دقتبه حرفهاى پیرمرد گوش مىداد. در همانحال نگاهش روى گلهاى قالى قفل شده بود.
پدرش در این مدت از كارهاى خود چیزى به او نگفته بود. پدرشاهل ریاكارى و ظاهرسازى نبود. پیرمرد خاموش شد. خسرو بلند شدو از اتاق بیرون رفت. كنار ایوان ایستاد و نگاهش را به آسماندوخت. ستارهها مشغول نورافشانى بودند.
اتفاقاتى كه در این مدت افتاده بود، براى خسرو به یك رویامىماند. باور آن برایش مشكل بود اما حقیقت داشت. باید درافكار و عقاید خود تجدید نظر مىكرد. در این موقع پدرش را دیدكه به اتاق بر مىگشت. دلش مىخواست نزدیك برود، دست پدرش رابگیرد. صورتش را ببوسد و فریاد بزند: پدر! من به تو افتخار مىكنم.
اما خجالت مىكشید. توان انجام این كار را نداشت. صداى مناجاتاز مسجد محله به گوش مىرسید. ترنم روحبخشى كه تا اعماق قلبخسرو نفوذ مىكرد. خسرو به آینده اندیشید. آیندهاى كه هنوزنیامده بود. اما او آن را سرشار از حوادث و اتفاقات مىدانست.
منبع:
داستانهاى شگفت، شهید محراب، آیت الله دستغیب.
با تشكر از آقاى حسین زارع به خاطر رهنمودهاى ارزندهشان دربازنویسى داستان.