اسپینوزا از فیلسوفان قرن 17 اروپاست. به جهت آنكه وى كل هستى را جوهرى واحد مىداند، برخى او را عارف وحدت وجودى انگاشتهاند، اما با توجه عمیقتر به فلسفه وى معلوم مىشود كه او را نه تنها نمىتوان عارف دانست بلكه وى از زمره فیلسوفان متجدد و پیرو دكارت (كارتزین) است و همانطور كه فلسفه جدید مبتنى بر محوریت بشر و اندیشه اومانیستى است، فلسفه اسپینوزا نیز از این امر مستثنا نیست و لذا اندیشه او را نمىتوان عرفانى دانست.
برخى از محورهاى مهم تعارض اندیشه اسپینوزا با اندیشه عرفانى و نزدیكى آن به اندیشه مدرن عبارت است از:
1ـ روش اندیشه؛ 2ـ مبنا و اساس؛ 3ـ رابطه عالم با خداوند؛ 4ـ مراتب هستى؛ 5ـ حقیقت؛ 6 ـ اختیار و آزادى.
اسپینوزا (1677-1632) یكى از فیلسوفان عصر جدید اروپاست كه از طرفى، تحت تأثیر فلسفههاى قرون وسطا بوده و از طرف دیگر، فیلسوفى متجدّد و متأثّر از اندیشه جدید غربى است. اسپینوزا اساس فلسفه خویش را جوهر یگانه و منحصر به فردى مىداند كه همه موجودات صرفا صفات و حالات آن جوهر به شمار مىروند. بنابراین، هستى جوهرى واحد است و موجودات هیچ كدام جوهریت و استقلال ندارند، بلكه هر یك از آنها جز حالاتى از صفات جوهر نیستند. به نظر اسپینوزا، عقل از میان صفات نامتناهى جوهر فقط دو صفت فكر و بعد را مىشناسد و بنابراین، همه موجودات عالم تا آنجا كه ما مىشناسیم، حالات یكى از این دو صفات هستند. این نظر شبیه به دیدگاه وحدت وجودى عرفا و برخى فیلسوفان الهى است، زیرا آنان نیز حقیقت هستى را واحد مىدانند و همه موجودات را عبارت از تشئنات و جلوههاى همین حقیقت واحد برمىشمارند. آیا از این شباهت مىتوان نتیجه گرفت كه اندیشه اسپینوزا اندیشهاى عرفانى است یا اینكه شباهت صرفا صورى است و اگر به عمق اندیشه اسپینوزا و تفكّر عرفانى بنگریم، به اختلالهاى اساسى و شاید حتى متعارض میان این دو فكر خواهیم رسید. در این مقاله خواهیم كوشید برخى جهات اساسى اختلاف میان اندیشه اسپینوزا با تفكّر عرفانى را بررسى كنیم.
روش اسپینوزا
در آغاز دوره جدید یكى از مهمترین مطالبى كه متفكران مطرح كردند، مسئله روش است. متفكران دوره رنسانس و پس از آن، رمز آنچه را آنان ركود و جمود قرون وسطاییان مىنامیدند، نداشتن روش صحیح در تفكّر مىدانستند. به زعم كسانى چون بیكن، گالیله و دكارت روش قیاسى قرون وسطاییان روشى ابتر و نادرست بوده است. این روش مایه تثبیت خطاها و موجب اصرار بر اشتباهات گذشتگان شده است. از این رو، آنان بر آن بودند كه باید روش دیگرى در تفكّر به كار بست تا به حقایق جدید دست پیدا كرد تا اشتباهات گذشتگان تدارك شود. روشى كه بیكن به عنوان روش جدید ارائه مىكرد، روش تجربى بود. او مىگفت كه باید با كنار گذاشتن اعتقادات جزمىِ به ارث رسیده از گذشتگان و فلاسفه قبل و نیز تبرّى از پیشداورىهاى شخصى و آموختههاى خانوادگى، به مشاهده صرف طبیعت پرداخت و معلم خویش را تنها تجربه و استقراء قرار داد تا با كنار گذاشتن «بتها» به حقایق رسید و علم درست و یقینى در خصوص طبیعت پیدا كرد. (جهانگیرى،). پس از او دكارت نیز مسئله روش را مطرح كرد. روش صحیح از نظر دكارت روشى بود كه ما را به یقین برساند. علم از نظر دكارت علم یقینى است و از میان علوم موجود یقینىترین علم علم ریاضى است. از این رو، سایر علوم براى اینكه به مرتبه علم یقینى كه همان علم حقیقى است برسند، باید از الگوى ریاضیات بهرهمند شوند. اما باید دید كه سرّ یقینى بودن ریاضیات چیست تا اینكه سایر علوم را نیز بتوانیم به حدّ علوم یقینى برسانیم. دكارت سرّ یقینى بودن ریاضیات را در این مىدید كه در ریاضیات از مفاهیم بسیار واضح و متمایز استفاده مىشود و هر مفهومى داراى تعریفى كاملاً روشن و بدون هیچ ایهام و ابهامى است و این مفاهیم واضح و متمایز مبناى همه استدلالها در ریاضیات قرار مىگیرند، به نحوى كه به راحتى مىتوان در هر استدلالى درستى یا نادرستى را سنجید و اگر احیانا در جایى مغالطهاى به كار رفته باشد، بىدرنگ مىتوان آنرا كشف كرد. بنابراین، سرّ یقینى بودن ریاضیات آن است كه در این علم از مفاهیم بدیهى، یعنى واضح و متمایز شروع مىكنیم و هر مفهوم مبتنى بر این مفاهیم واضح و متمایز است و رابطه بین مفاهیم با یكدیگر رابطه ضرورى است و خود ضرورت این رابطه با بداهت تمام قابل ادراك براى هر ذهن است (ژیلسون: 1402، 136). نكته بسیار مهم دیگر در این روش این است كه هر انسانى به صرف داشتن عقل متعارف مىتواند مفاهیم ریاضى را به طور واضح و متمایز ادراك كند. چنین دركى مستلزم كسب مقدمات بسیار، از قبیل تزكیه نفس، ترك عادات، علایق روزمرّه و ورود از فطرت اول به فطرت ثانى كه از نظر قدما شرط حصول و وصول به حقایق (در فلسفه یا عرفان) بود، نیست.
دكارت براى رسیدن به علم و معرفت یقینى از الگوى ریاضیات پیروى كرد، از این رو، در تأسیس علم اعلا كه همان فلسفه باشد، به دنبال مفاهیم واضح و متمایز گشت و به سه مفهوم بسیطِ نفس، جسم و خدا رسید. ماهیت نفس از نظر او، فكر، ماهیت جسم، امتداد و ماهیت خدا، كمال بود (دكارت: 1369، 44، 45، 65). او تلاش كرد تا همه مسائل فلسفه خویش را بر اساس مفهوم من متفكر (نفس) قرار داده، از آن مفاهیم امتداد و كمال را بیرون كشیده و فلسفهاى ریاضى بنا كند كه همه اجزاى این فلسفه چون ریاضیات به طور ضرورى به یكدیگر پیوسته باشد و هیچ بخشى از استدلالهاى آن قابل تردید نباشد. بدین دلیل، روش تفكّر دكارت روش تحلیلى ریاضى نامیده مىشود.
بعد از دكارت، اسپینوزا نیز در پى تأسیس فلسفهاى یقینى و غیر قابل تردید بود، فلسفهاى كه همهاش بر اساس غیرقابل تردید مبتنى بوده و رابطهاى ضرورى بین نتایج و مقدمات آن برقرار باشد. بنابراین، اسپینوزا فلسفه خود را از تعریف جوهر آغاز مىكند و مىگوید: «مقصود من از جوهر شیئى است كه در خودش است و به نفس خودش به تصور مىآید؛ یعنى تصورش متوقف بر تصور شیئى دیگر كه از آن ساخته شده باشد، نیست». (اسپینوزا: 1364، 4) وى سپس با توجه به تعریف جوهر، صفت و حالت را چنین تعریف مىكند: «مقصود من از صفت شیئى است كه عقل آن را به مثابه مقوّم «ذات جوهر» ادراك مىكند» (همان). «مقصود من از «حالت»، احوال جوهر یا شیئى است كه در شیئى دیگر است و به واسطه آن به تصور مىآید» (همان، 5). بر اساس این سه تعریف به تعریف خدا مىپردازد: «مقصود من از «خدا» موجود مطلقا نامتناهى است؛ یعنى جوهرى كه متقوم از صفات نامتناهى است كه هر یك از آنها مبین ذات سرمدى و نامتناهى است». (همان، 6)
در اینجا مىبینیم كه اسپینوزا در ابتدا چند مفهوم را به طور دقیق تعریف مىكند و تعاریف خود را نیز با عبارت «مقصود من از» شروع مىكند تا معلوم شود كه اگر دیگران در تعاریف این مفاهیم، نظر دیگرى دارند، به او ربطى ندارد و منظور او از این مفاهیم دقیقا همین است. بدین ترتیب، او با تعریف مفاهیم، آنها را روشن و واضح مىگرداند و سپس بر اساس این تعاریف و اصول متعارفه چندى كه بعدا ارائه مىنماید، قضایایى را بیان مىكند كه دقیقا مبتنى بر این تعاریف و اصول متعارفه هستند.
اولین قضیه كتاب اخلاق این است كه جوهر طبعا بر احوالش مقدم است. (همان، 13) اسپینوزا در برهان این قضیه آورده است كه این قضیه از تعاریف 3 و 5 واضح است. (همان) به عبارت دیگر، او بر این مسئله برهانى اقامه نكرده، بلكه اگر كسى متوجه تعاریف جوهر و احوال باشد، به طور بدیهى این قضیه را تصدیق خواهد كرد. این نمونهاى از كل فلسفه اسپینوزا بود؛ یعنى او در همه جا از تعاریفى كه ارائه كرده است، نتایجى را به صورت قضایا به نحو ضرورى استنتاج مىكند و بدین ترتیب، فلسفهاى ترتیب مىدهد كه الگوى آن ریاضیات است؛ یعنى از تعریف مفاهیم آغاز كرده و از آن مفاهیم قضایایى را نتیجه گرفته است و چون این مفاهیم تعاریف كاملاً واضح و روشنى دارند، نتایج به طور بدیهى و ضرورى از آنها اخذ مىشوند.
البته روش اسپینوزا در ماهیت با روش دكارت تفاوتى ندارد، لیكن از لحاظ صورت و ظاهر تفاوتى بین روش این دو فیلسوف موجود است و آن اینكه روش دكارت همانطور كه گفته شد، روش تحلیل ریاضى است و از نظر صورت به روش جبر و آنالیز شبیهتر است، ولى روش اسپینوزا روش هندسه اقلیدسى است كه روشى تركیبى است. در روش هندسه اقلیدسى ابتدا تعاریف، سپس اصول متعارفه كه عبارت باشد از تصدیقات بدیهى و آنگاه اصول موضوعه یا مسلّمات كه آنها را فرض مىكنیم تا استنتاج راحتتر صورت پذیرد، آورده مىشود و در نهایت، از این مقدمات، نتایج به صورت قضایا استنتاج مىشود. دلیل آنكه ماهیت هر دو روش یكى است آن است كه در هر دو روش ما از مفاهیمى كه به طور واضح و متمایز تعریف شدهاند مىخواهیم به طور ضرورى نتایجى را اخذ كنیم و نتیجه مفید علم یقینى است؛ یعنى هیچ شبهه و تردیدى در ترتّب نتیجه بر مقدمات باقى نمىماند. از همین جاست كه در ریاضیات برخلاف سایر علوم بین دانشمندان اختلافنظر وجود ندارد، از این رو، شاهد مكاتب مختلف نیستیم.
اما پرسشى كه در اینجا مطرح مىشود این است كه چرا دكارت و اسپینوزا از روش ریاضى استفاده كردند. دلیل استفاده دكارت و اسپینوزا از روش ریاضى طلب علم یقینى و مستحكم از طرف آنها بود. از نظر آنها، فلسفههاى قدیم و قرون وسطا نتوانسته بودند معرفتى یقینى عرضه كنند كه خالى از شبهه و تردید باشد. بنابراین، بعد از ایجاد فلسفههاى مختلف و مكاتب متعدّد فكرى، در عصر جدید، شك و تردید در همه جا سایه افكنده و چنین تصور مىشد كه انسان هرگز نمىتواند معرفت یقینى داشته باشد. دكارت و اسپینوزا مىخواستند با تكیه بر عقل ریاضى بشر، همان عقل مشترك و متعارف انسان كه مجهز به روش دقیق و منضبط است، معرفتى یقینى ایجاد كنند كه دیگر در آن تردیدى روا نباشد، و با چنین معرفتى همه مسائل را بتوان بر اساس مفاهیمى واضح و متمایز استوار كرد.
از آنچه گفته شد بر مىآید كه روش اسپینوزا با روش دكارت اساسا تفاوتى ندارد و روش هر دو، روش ریاضى است. مطلب دیگرى كه باید بدان توجه كرد این است كه روش تفكّر امرى نیست كه با خود تفكّر نسبتى اتفاقى و عارضى داشته باشد، بلكه اقتضاى هر سنخ تفكّر، روش خاصى است. بنابراین، برخلاف آنچه ممكن است تصور شود كه دكارت مىتوانست روش دیگرى در تفكّر خویش اخذ كند و اینكه روش ریاضى را برگزید، حاصل میل و اختیار او بوده است، روش ریاضى دكارت لازمه نحوه خاص تفكّر دكارتى است. این مسئله در مورد اسپینوزا نیز (مانند سایر متفكران) صادق است. اسپینوزا از آن جهت روش ریاضى را برمىگزیند كه حامل تفكّر فلسفى جدید بوده و متفكرى است متعلّق به عصر جدید. البته اینكه او صورت و ظاهر روش خویش را روش هندسى اقلیدسى قرار داده و مىتوانسته است چون دكارت از صورت و ظاهر روش دیگرى استفاده كند، مطلب دیگرى است.
اساس و مبناى فلسفه اسپینوزا
اگر فلسفه اسپینوزا را با فلسفه دكارت مقایسه كنیم و بخواهیم با توجه به فلسفه دكارت به بحث از اساس و مبانى فلسفه اسپینوزا بپردازیم، متوجه مىشویم كه در فلسفه دكارت پى بردن به اساس و مبنا بسیار راحتتر از فلسفه اسپینوزا است. دلیل آن هم این است كه اساس فلسفه دكارت «من فكر مىكنم» (Cogito) است. دكارت پس از شك در همه چیز به این نتیجه رسید كه هر گاه در همه چیز شك كند، در اینكه شك مىكند، نمىتواند تردید نماید، از این رو، از شك در همه چیز بدون تردید یك چیز لازم مىآید و آن اینكه شك مىكنم و چون شك مىكنم، پس هستم و از آنجا كه شك كردن نحوهاى از فكر كردن است، پس مىتوان گفت كه فكر مىكنم پس هستم. این اصل و اساس همه تفكّر دكارت است. دكارت من متفكر را اولین اصل فلسفه خویش قرار مىدهد و همه فلسفه خویش را از آن استنتاج مىكند.
حال اساس و مبنا در فلسفه اسپینوزا چیست؟ آیا اساس فلسفه اسپینوزا نیز «من متفكر» است. آیا اساس جوهر یا خداست؟ یا اساس عالم است؟ اگر به ظاهر اقوال اسپینوزا توجه كنیم و مثلاً براى یافتن اساس و مبناى تفكّر او به كتاب اخلاق رجوع كنیم، بدون تأمّل خواهیم گفت كه اساس تفكّر او جوهر یا خداست، زیرا او بحث را از تعریف علت خود و جوهر شروع مىكند. اولین قضایاى كتاب اخلاق نیز به جوهر كه از نظر او همان خداست، مربوط مىشود. از طرف دیگر، اسپینوزا همه نظام فلسفى خود را بر همین اساس، یعنى جوهر قرار مىدهد. پس ظاهرا این مطلب روشن و غیرقابل بحث است كه اسپینوزا خدا را اساس تفكّر خویش قرار مىدهد. ولى پرسشى كه در اینجا مطرح مىشود این است كه چگونه ممكن است اسپینوزا متفكر عصر جدید و از لحاظ تفكّر به دكارت نزدیك باشد و در عین حال، اساس و مبناى تفكّر او با اساس و مبناى تفكّر دكارت كاملاً متفاوت باشد؟ در برابر این پرسش یا باید به نفى نسبت اسپینوزا با دكارت پرداخته، او را كاملاً غیر دكارتى بدانیم و متفكرى در برابر و مخالف دكارت تلقى كنیم و یا اینكه اگر او را نزدیك به دكارت مىدانیم، به مسئله عمیقتر بنگریم و به تأویل معناى جوهر و خدا نزد او بپردازیم.
قبلاً در طرح مسئله روش دیدیم كه روش اسپینوزا با روش دكارت ماهیتا یكى است و دیدیم كه اتخاذ روش معیّن، نه به میل و اختیار متفكر كه اقتضاى تفكّر اوست. بنابراین، اگر روش این دو متفكر یكى است باید تفكّر آنها نیز حداقل در اصول و مبانى با یكدیگر ناسازگار نباشد. ولى چگونه مىتوان بین من متفكر به عنوان مبناى تفكّر دكارت و جوهر یا خدا به عنوان مبناى تفكّر اسپینوزا قائل به عدم تعارض شد؟ براى بررسى این مسئله باید به تأویل جوهر (یا خدا) كه اساس فلسفه اسپینوزا است، پرداخت. جوهر یا خدا در فلسفه اسپینوزا حقیقتا چیست؟ اسپینوزا از تعریف جوهر آغاز مىكند و مىگوید: مقصود من از جوهر شیئى است كه در خودش است و به نفس خودش به تصور مىآید؛ یعنى تصورش به تصور شیئى دیگر كه از آن ساخته شده باشد، متوقف نیست. در تعریف دیگرى مىگوید: مقصود من از «خدا» موجود مطلقا نامتناهى است؛ یعنى جوهر كه متقوّم از صفات نامتناهى است كه هر یك از آنها مبین ذات سرمدى و نامتناهى است (همان، 7-6).
ظاهر این دو تعریف با تعاریف قدما از جوهر و خداوند مطابق است. مىدانیم كه اسپینوزا با فلسفه مسیحى و یهودى و از طریق تعالیم ابن میمون با فلسفه اسلامى آشنایى داشته است. (119) سراسر فلسفه اسپینوزا حاوى اصطلاحاتى از فلسفه قرون وسطاست كه برخى از این اصطلاحات را اسپینوزا به همان معناى مراد در قرون وسطا و بعضى از آنها را به معناى جدید به كار مىبرد. آنچه موجب مىشود كه تأویل تفكّر اسپینوزا مشكل گردد، همین استفادهاى است كه او از اصطلاحات و نیز دیدگاههاى فلسفههاى گذشته مىكند. این مسئله موجب مىشود كه او دستكم در مسئله تعریف جوهر و خدا پیرو قرون وسطاییان به نظر رسد، لیكن اگر توجه كنیم كه تعاریف او تعاریف عقلى است و آنگاه این پرسش را طرح كنیم كه عقل از نظر اسپینوزا چیست و آیا نظر او در باب عقل با نظر متفكران قرون وسطا یكى است یا نه، پى خواهیم برد كه این تعاریف به ظاهر مشابه، در باطن داراى اختلاف عمیقى هستند. تفكّر اصیل، تفكّرى است كه به مبانى و اصول خود وفادار بوده و همه مسائل آن متفرع بر همان مبانى باشد و ناسازگارى در آن به حداقل ممكن برسد. البته باز در این مسئله بین حكم ظاهر و باطن تفاوتى هست. ممكن است در فلسفهاى به نگاه ظاهر تناقضى نبینیم و از لحاظ منطق صورى بین مسائل و اصول آن فلسفه تعارضى وجود نداشته باشد، ولى با نگاه تأویلى برخى اصول با برخى دیگر معارض باشد. نگارنده بر آن است كه بر فلسفه اسپینوزا چنین وصفى حاكم است؛ یعنى اگر به تأویل آن بپردازیم، به ناسازگارىهاى مهمى خواهیم رسید. با تأویل روش اسپینوزا (چنانكه گفته شد) آشكار مىشود كه روش او، روش ریاضى است، داشتن روش ریاضى در تفكّر فرع بر تلقى خاص از عقل است؛ یعنى ابتدا باید عقل را عقل ریاضى دانست، آنگاه روش ریاضى را اخذ كرد. اما عقل ریاضى چیست؟ عقل ریاضى قوّه فهم آدمى است كه مفاهیم واضح و متمایز را ادراك مىكند و پس از درك روابط ضرورى بین آنها، از تحلیل و تركیب آنها به نتایج جدید (معرفت ضرورى) مىرسد. از نظر عقل ریاضى، حقیقت مساوق است با آنچه به طور واضح و متمایز ادراك مىشود. امورى كه در پس پرده خفاست و داراى ابهام و ایهام است، عارى از حقیقت و موجب خطا و اشتباه و انحراف است. عقل ریاضى قائم بر خویش است و در كسب حقایق، متكى به امور وراى خویش نیست. عقل ریاضى مكتفى بالذات و بىنیاز از مدد امرى دیگر است. با مقایسه این تلقى از عقل با تلقى قدما از عقل به ماهیت عقل ریاضى جدید بهتر مىتوان پى برد. نزد قدما (اعم از یونانیان، اسلامیان و مسیحیان) عقل انسان مستقل و قائم به خویش نیست، بلكه نیازمند استفاضه از مراتب بالاتر عقل است. هراكلیتوس حكیم مشهور یونان باستان عقل انسان را لحظهاى از عقل كل (لوگوس) مىدانست.
لوگوس كه مبدأ و معاد عالم و عین عقل است با خطاب و نداى خویش، عقل انسان را متوجه حقیقت مىكند. از نظر هراكلیتوس، حكمت نه داشتن اطلاعات و آگاهىهاى بسیار، بلكه وقوف به آن است كه همه چیز یكى است. این وقوف حاصل نمىشود، مگر با اتصال و ارتباط با لوگوس. لوگوس هم اصل وجود و مجمع موجودات است و هم اصل شناخت و معرفت.
نزد افلاطون نیز عقل انسان با اتصال غیب (عالم مثال) و مشاهده معقولات و استمداد از عقل مىتواند حقایق را كسب كرده، به معرفت نایل آید.
از نظر ارسطو، عقل انسان در ابتدا استعداد صرف است (عقل هیولانى) كه براى فعلیت یافتن نیازمند عاملى بالفعل از سنخ عقل است و آن عقل فعّال است كه انسان با اتصال به آن مىتواند به حقایق برسد. عقل انسان مستقلاً جز استعداد و قوّه صرف چیز دیگرى نیست.
این مطلب در فلسفه اسلامى و مسیحى نیز همه جا به بیانهاى مختلف آمده است كه عقل انسان بنفسه و مستقلاً نمىتواند حقایق را درك كند، بلكه با اتصال به مراتب عالىتر عقل خواهد توانست به حقیقت نایل شود.
در عصر جدید از آنجا كه بشر اساس و مبنا پنداشته مىشود، عقل انسان نیز كه قوّه شناخت و معرفت اوست، مستقل انگاشته شده و ارتباطش با عقول بالاتر قطع و قائم به خویش گردید. بدین ترتیب، عقل خود بنیاد ظهور یافت. در تفكّر دكارت، اسپینوزا، لایب نیتس، كانت، هگل و دیگر متفكران عصر جدید، دیگر اثرى از عقول مفارق و ارتباط عقل انسان با آنها و ضرورت اتخاذ حقایق از عقول مجرده، موجود نیست.
بنابراین، اینكه اسپینوزا از تعریف خداوند شروع مىكند بدان معنا نیست كه اساس تفكّر او خدا باشد، بلكه او صرفا با مفهوم عقلى خداوند سروكار دارد. خداى اسپینوزا داراى مفهومى مطابق با خود در عقل انسان است. این عقل است كه آنچه را به طور واضح و متمایز درك مىكند، حفظ همان را به عنوان حقیقت تصدیق مىكند. حقیقت چیزى جز آنچه قابل ادراك واضح و متمایز است، نیست.
با این توضیحات آشكار مىشود كه مبنا در تفكّر اسپینوزا خدا نیست، بلكه مبنا همان عقل بشر است، عقلى كه مىتواند حقایق را به طور واضح و متمایز ادراك كند. این عقل براى تنظیم نظام فلسفى خویش از كلىترین و جامعترین مفهومى كه در خود دارد، شروع مىكند. و از آنجا به مفاهیم دیگر مىرسد.
اسپینوزا برخلاف دكارت ذكرى از «من متفكر» یا «عقل بشر» به میان نمىآورد، ولى اساس تفكّر او دقیقا همان «من متفكّر» است. البته این امر جهتى موجب شده است كه او فیلسوفى متمایز از دكارت باشد، زیرا اگر اسپینوزا نیز از همان فكر مىكنم دكارت (به طور واضح و صریح) شروع مىكرد، فلسفه او جز تكرار فلسفه دكارت نبود. بنابراین، او در عین قبول آن اصل، در ظاهر فلسفه خود آن را طرح نكرده است. از اینجاست كه دكارت را مؤسس فلسفه جدید نامیدهاند و فلاسفه عصر جدید هر كدام به نحوى پیرو او هستند. البته این پیروى نه مقلدانه كه مجتهدانه بوده است.
مقایسه بین «رابطه عالم با خداوند» از نظر اسپینوزا و عرفا
از ملاحظات قبل معلوم شد كه فلسفه اسپینوزا اساسا فلسفهاى جدید است؛ یعنى تا آنجا كه به اساس و مبناى فلسفه او مربوط مىشود، پیرو دكارت است و عقل دكارتى در فلسفه او اصل و اساس است. حال باید ببینیم كه او در مورد نحوه ارتباط عالم با خداوند چگونه مىاندیشد و چگونه به این مسئله كه از مهمترین مسائل فلسفه و تفكّر انسان از دورترین ازمنه بوده است، در فلسفه او پاسخ داده مىشود. همچنین با مقایسه نظر اسپینوزا با نظر عرفا در باب نحوه ارتباط عالم با خداوند، مىتوان نسبت تفكّر اسپینوزا را با تفكّر عرفانى از این جهت بررسى كرد.
مىدانیم كه در ربط بین عالم (كثرت) با خداوند (وحدت) از طرف فلاسفه و متكلمان نظرهاى مختلفى ابراز شده است. متكلمان و ملیّون عالم را اعتقاد بر این است كه خداوند همه چیز را از عدم خلق فرموده است، ولى یونانیان خلق از عدم را محال دانسته و برآنند كه از هیچ هیچ نمىآید (ex nihilo nihil fit). فلاسفه به اقتفاى از افلوطین نوعا قائل به نظریه فیض بودند. رحمت و فیض خداوند به طور ضرورى از او جارى و سارى است و عالم همه فیض اوست و این فیض با طى مراتبى از اعلا مرتبه (صادر اول) به أدنى مرتبه كه عالم ماده باشد، مىرسد. بنابراین، نزد قدما عالم داراى سلسله مراتب طولى است. اینگونه نیست كه عالم خاك بىواسطه به خداوند متصل باشد اما عرفا در تبیین ارتباط عالم با خداوند مطلب تجلّى را مطرح كردهاند. همه عالم تجلّى خداوند است. جز خداوند در عالم چیزى و كسى نیست. هر چه هست او و جلوات اوست. اوست كه به اسما و صفات متعدّد ظهور كرده است. خداوند به فیض اقدس در حضرت علمى ظهور كرده و به واسطه این ظهور، اسما و صفات ظاهر شدهاند و با فیض مقدّس او نیز مظاهر اسما و صفات در عالم تجلّى كردهاند. بنابراین، این عالم مظهر خداست. خداوند ظاهر است و با ظهور او عالم متحقق شده و دوام مىیابد و هیچ چیز در عالم نیست كه مظهر او، یعنى مظهر اسم و صفتى از اسما و صفات او نباشد. ولى این بدان معنا نیست كه او عین ظهور باشد. خداوند در عین حال كه ظاهر است، باطن نیز هست. هم ظهور دارد هم خفا، و ظهورات او حجابهاى او هستند. هر آنچه در عالم هست، از جهتى مظهر اوست و از جهتى حجاب او. بنابراین، این عالم هم مىتواند موجب تقرّب و نزدیكى بدو شود و هم مانع قرب به او و موجب دورى و جدایى از او.
ذات اقدس اله نایافتنى و غیر قابل وصول و مجهول مطلق است و هیچ فكر و علمى را به حریم او راهى نیست. در عین حال، همه آنچه هست، ظهورات و تجلیّات همین ذات است. نزد عرفا، عالم عین فناست. «كل شىء هالك الا وجهه»؛ همه چیز در هلاكت است، مگر وجه او. شاید وجه او همان اسما و صفات اوست كه در این عالم ظهور مىكند و این ظهورات در تجدّد دائماند و عالم مدام در خلق جدید است.
بنابراین، از نظر عرفا این عالم بالاستقلال هیچ است. صورتى است از صاحب صورت كه به محض آنكه چهره برگرداند، صورت فانى شود.
ذات خداوند در غایت خفا و نهایت پوشیدگى است، از این رو، هیچ معرفتى به آن ممكن نیست. آنچه به خداوند نسبت مىدهیم و همه معرفتى كه ممكن است به او داشته باشیم، حداكثر در ساحت اسما و صفات الهى است نه درباره ذات او. در عین حال، اسما و صفات، اسما و صفات ذات خداوند هستند و این همان ذات است كه در اسما و صفات تجلّى كرده است. معرفت به اسما و صفات نیز براى همه افراد به یكسان مقدور نیست. هر كس بنا بر استعداد خویش كه عبارت است از بندگى اسمى خاص، مىتواند خداوند را تحت همان اسم بشناسد.
بدین ترتیب، این عالم همگى جلوات حق است و جلوه در صاحب جلوه فانى است و هیچ نحوه استقلالى از او ندارد. رابطه جلوه و صاحب جلوه، رابطهاى علّى و معلولى هم نیست، رابطه منطقى و از سنخ استنتاج نتایج از مقدمات هم نیست.
از نظر اسپینوزا، رابطه عالم با خداوند رابطه دیگرى است. اسپینوزا به نظریه فیض كه مورد اعتقاد افلوطین و بسیارى از فلاسفه سلف اوست، قائل نیست. او همه واسطههایى را كه فلاسفه طبق نظریه فیض وضع مىكردند تا ارتباط واحد با كثیر را توجیه كنند، كنار گذاشته، آنها را خیالى مىداند. اسپینوزا مىگوید: خداوند داراى صفات نامتناهى است كه از میان این صفات ما فقط دو صفت فكر و بعد را مىشناسیم. این دو صفت، صفات خود خداوند هستند. به عبارت دیگر، خداوند ممتد و متفكّر است. و موجودات این عالم از هر كدام از این دو صفت منتشى شدهاند (اسپینوزا: 1364، 26).
از صفت بعد، اجسام و از صفت فكر، نفوس ناشى شدهاند. بنابراین، اجسام و نفوس حالات صفات بعد و فكر خداوند هستند. اولین حالاتى كه از صفت فكر منتشى مىشود، عقل است كه بىواسطه منتشى شده و نامتناهى است. اولین حالتى نیز كه مستقیما از صفت بعد منتشى مىشود، «حركت ـ سكون» است. بدین ترتیب، از خداوند كه صفات نامتناهى دارد، دو حال نامتناهى عقل و حركت ـ سكون ناشى شدهاند. با این حال، نوع ارتباط خداوند با عالم از نظر اسپینوزا، ارتباط منطقى است. از نظر او، خدا علت داخى اشیا است؛ یعنى همانطور كه جنس، علت داخلى انواع است، خدا هم علت داخلى اشیا است نه علت خارجى آنها و در برهان این قضیه مىگوید: هر چیزى كه هست در خداست و باید به واسطه او به تصور آید، بنابراین، خدا علت جمیع اشیایى است كه در اوست. (همان، 37)
بنابراین، همانطور كه اجزا در كل و انواع در جنساند، اشیا در خدا هستند؛ یعنى وجود آنها از خداوند لاینفك است، ولى با وجود این، در میان آنها تمایز منطقى وجود دارد و خدا به معناى كهن منطقى تعالى، كه عبارت از سعه مفهومى است، متعالى از اشیاست. به این ترتیب، تمایز خداوند از اشیا و تعالى او بر آنها صرفا اعتبارى (البته اعتبارى نفس الامرى) و منطقى است (همان، 37).
ملاحظه مىشود كه اسپینوزا نظام عالم و رابطه خداوند و اشیا را رابطهاى كاملاً منطقى مىداند. ماسواى خداوند در حكم نتیجهاى است كه از خداوند بالضروره ناشى مىشود و مىدانیم كه نتیجه در مقدمات و مقدمات در نتیجه حضور دارند، ولى مقدمات منطقا بر نتیجه مقدّم است. تقدّم خداوند بر عالم نیز تقدّم منطقى است.
نظر اسپینوزا درباره نحوه ارتباط عالم با خداوند، هر چند در ظاهر به نظر عرفا در این باب شبیه است (او صریحا مىگوید كه هر چیزى كه هست در خدا هست)، در تأویل تعارض آن دو نظر مشخص مىشود.
بعضى از وجوه تعارض ایندو نظر از این قرار است:
اولاً، اسپینوزا نحوه ارتباط عالم با خداوند را ارتباط منطقى مىداند. ارتباط منطقى ارتباطى است كاملاً قابل درك و مىتوان آنرا به طور واضح و مشخص ادراك كرد. چنین بیانى درباره ارتباط خدا با عالم، با همان تلقى از عقل ریاضى كاملاً سازگار است. در عقل ریاضى، نحوه ارتباطات، منطقى است و جز چنین ارتباطى مورد اعتنا نیست. با عقل ریاضى، همه چیز براى انسان قابل كشف است و آنچه غیرقابل صورتبندى ریاضى، غیرشفاف و نامتمایز است، بىمعنا و موهوم مىباشد.
از طرف دیگر، چنانكه گفته شد، عالم در نظر عرفا تجلّى اسما و صفات حق است، لیكن تجلّى امرى منطقى نیست. رابطه جلوه با صاحب جلوه، رابطه عاشقانه است نه عقلى و منطقى و چون عشق مقولهاى است وراى طور عقل، هیچگاه نحوه ارتباط عالم با خداوند به طور كامل بر عقل انسان مكشوف نخواهد شد. اساسا عالم از نظر عرفا عقلىِ صرف نیست. مدار همه چیز بر عشق است نه عقل و منطق، از این رو، انسان با عشق مىتواند به اسرار و رموز هستى واقف شود، نه با عقل كه او را به مفاهیم محدود مىكند.
علاوه بر آن، اسپینوزا مىگوید: هر چه هست در خدا هست و به واسطه او به تصور مىآید. در نگاه عرفانى آنچه مهم است انس با جلوات براى قرب به خداوند است. تصور عقلى و مفهومى از اشیا به خودى خود براى عارف مهم نیست، زیرا شرط وصول به حق، گذشتن از مفهومسازى و مفهومپردازى است.
بنابراین، در حالى كه از نظر عرفا عالم عبارت است از تجلیّات مدام اسما و صفات خداوند و این تجلیّات در دو لحظه به یك وجه نیستند و عالم دائما در حال نو شدن و تحوّل است، اسپینوزا عالم را بالضروره ناشى از خداوند مىداند و رابطه آن را با خداوند، رابطه عقلانى و منطقى مىشمارد و كل عالم را ثابت و لایتغیر مىانگارد.
مراتب هستى
از نظر عرفا، وجود داراى مراتبى است و هر مرتبهاى از وجود حكم خاصى دارد كه سرایت حكم یك مرتبه به مرتبه دگر در حكم كفر و زندقه است. جامى مىگوید:
هر مرتبه از وجود حكمى دارد
گر حفظ مراتب نكنى زندیقى
(جامى، 46)
مراتب وجود بنابر تعبیر بعضى از عرفا عبارت از عالم لاهوت، جبروت، ملكوت و عالم ناسوت است. البته ذات اقدس الهى برتر از همه این عوالم و غیب مطلق است. عالم ناسوت رقیقه همه عوالم و متنزّلترین آنهاست، به همین سبب، قرار و دوام در آن نیست و دائما در حال فنا و خلع و لبس است. و همینطور كه در مراتب طولى بالاتر مىرویم، شدّت و قوام هستى بیشتر شده، به حقیقت هستى نزدیكتر مىشویم. انسان از نظر استعداد جامع همه مراتب است. او این استعداد را دارد كه در همه این عوالم سیر كرده، هر كدام از این مراتب را در خویش متحقق سازد، در ناسوت فروغلتد و موجودى صرفا ناسوتى شود و یا اینكه فراتر رفته و اهل ملكوت شود و باز مىتواند تا مرتبه جبروت تعالى یابد و همردیف ملائك مقرّب مانند جبرئیل امین گردد، حتى مىتواند از آن هم فراتر رود (همانند پیامبر اكرم) و لاهوتى شود. البته وصول بهذات الهى و معرفت آن براى ماسواه ناممكن است (ماعرفناك حق معرفتك).
ولى یكى از ویژگىهاى مهم تفكّر عصر جدید نفى مراتب هستى است. در دوره جدید و از جمله در اندیشه اسپینوزا مراتب هستى انكار شد. متفكران به دو سنخ موجود معتقد شدند؛ یكى خداوند و دیگرى موجودات این عالم كه بر دو گونهاند: موجوداتِ مادى و نفوس بشرى. ذات و ماهیت موجودات مادى، بعد و امتداد و ذات و ماهیت نفوس، فكر تلقى شد. متجدّدان میان خداوند و ماده و نفس، واسطهاى قائل نشدند. با نفى واسطهها در هستى، مراتب طولى هستى منتفى شد. نفى مراتب هستى، نتیجه اندیشه جدید است. بر اساس عقل جدید (عقل ریاضى) ما هیچ تصور واضح و متمایزى از عوالمى همچون عالم ملكوت، جبروت و لاهوت نداریم، از این رو، تصدیق وجود آنها هیچ ضرورتى ندارد. آنچه تصور واضح از آن داریم، جوهر، صفات جوهر و حالات این صفات است، از این رو، فقط همینها را مىتوان تصدیق كرد. بنابراین، بین بینش اسپینوزا (و دیگر فلاسفه جدید) با بینش عرفانى در مورد مراتب هستى نیز تفاوتى جدّى، بلكه تعارض وجود دارد.
حقیقت در فلسفه اسپینوزا و تفكّر عرفانى
اسپینوزا نیز همانند دكارت ملاك حقیقت را عبارت از وضوح و تمایز مىداند. بر اساس این معیار، حقیقت در مرتبه نخست، صفت تصورات و تصدیقات ماست. تصورات و تصدیقاتى كه داراى بداهت، روشنى و تمایز باشند، حق و درستاند و تصورات و تصدیقات مبهم، پیچیده و غیربدیهى، خطا و ناصواب.
اسپینوزا در قضیه 34 از بخش دوم اخلاق مىنویسد: هر تصورى در ما كه مطلق، یعنى تام و كامل است، درست است (اسپینوزا: 1364، 104). او در برهان این قضیه مىنویسد: هنگامى كه مىگوییم تصورى تام و كامل در ما وجود دارد، چیزى جز این نمىگوییم كه (نتیجه قضیه 11 همین بخش) تصورى تام و كامل در خدا، از این حیث كه مقوّم نفس ماست، موجود است و در نتیجه (قضیه 32 همین بخش) چیزى جز این نمىگوییم كه این چنین تصورى درست است. اسپینوزا در قضیه 35 مىنویسد: نادرستى (باطل) عبارت است از فقدان شناخت كه لازمه تصورات ناتمام، ناقص و مبهم است. (همان، 105)
از این عبارات به خوبى پیداست كه حقیقت از نظر اسپینوزا مرتبط با حوزه شناسایى است. اگر شناخت ما از امرى، شناختى واضح، متمایز و بدیهى باشد، آن شناخت، شناخت درست (و حاكى از حقیقت) است و بطلان و نادرستى هنگامى روى مىدهد كه ما از چیزى تصورات ناتمام، ناقص و مبهم داشته باشیم. در این خصوص، چند نكته قابل تأمّل وجود دارد: اول آنكه اگر شناخت، شناخت واقع و شناخت حقیقت است، آیا مىتوان ملاك و معیار حقیقت را در خود شناخت جستوجو كرد؟ آیا نباید مبناى شناخت را در حوزه «وجود» جستوجو كرد؟ ملاك اسپینوزا براى حقیقت مبتنى بر پیشفرضهایى است كه گرچه او به آنها تصریح نمىكند، باید دقیقا معلوم و نقادى شود تا بتوان قضاوت درستى در مورد این ملاك داشت. یكى از این پیشفرضها مسئله تقابل سوژه ـ ابژه است كه با دكارت شروع مىشود. البته این تقابل در دكارت صریحتر و در اسپینوزا تا حدودى پوشیدهتر است. با دكارت منى مطرح مىشود كه در مقابل جز من قرار دارد. این من كه فاعل شناسا (سوژه) است مىخواهد معرفتى یقینى، یعنى درست از جز من به دست آورده، خود را از شكاكیت رهایى بخشد. من به طور واضح و متمایز ادراك مىكند كه خود چیزى جز اندیشه نیست و چون این شناختِ مبتنى بر وضوح و تمایز، طارد هر گونه شك و موجد یقین است، همین وضوح و تمایز را ملاك شناختِ جز من نیز قرار مىدهد. از طرف دیگر، چون اولین معرفت من درباره خودش است، معرفتهاى دیگر را نیز باید از خودش آغاز كند. از این رو، دكارت از من متفكّر وجود خداوند و عالم خارج را با اتكا به همان معیارهاى حقیقت (وضوح و تمایز) استنتاج مىكند.
حال پرسش این است كه چگونه تقابل بین سوژه ـ ابژه در فلسفه اسپینوزا نیز وجود دارد؟ مىدانیم كه اسپینوزا به صراحت دكارت از من متفكّر شروع نمىكند، بلكه از مفهوم خدا (یا جوهر ـ علت خود) شروع مىكند. ولى از نظر ما، هیچ فرق ماهوى بین من متفكّر دكارت و جوهر اسپینوزا وجود ندارد، زیرا جوهر اسپینوزا همان صفات و نقشى را در فلسفه او داراست كه من متفكّر دكارت. با این تفاوت كه «من متفكّر» براى مبنا بودن شایستگى بیشترى دارد، زیرا حقیقتى است كه حتى از شك در آن، وجود آن لازم مىآید و ملاك وضوح و تمایز براى حقیقت را دكارت از همین جا كشف مىكند، چون او مىیابد كه هر چه در این «من» بیشتر شك كند، به طور واضحترى وجود آن و یقین بدان لازم مىآید، پى مىبرد كه هر كجا امرى را با وضوح و تمایز كشف كرد، حق است، ولى «جوهر» اسپینوزا یك تعریف است كه البته در وجود آن چون و چرا بسیار است.
اسپینوزا فلسفه خود را از تعریفات آغاز مىكند. تعاریفى در مورد علت خود و جوهر، صفت، حالات و... بعدا از این تعاریف قضایایى مىسازد و بدین شكل نظام فلسفى خویش را بنا مىنهد. حال پرسش این است كه چه ملاكى براى حقانیت این نظام كه مبتنى بر تعاریف و اصول متعارفه است، وجود دارد؟ جواب اسپینوزا با توجه به قضایاى منقول از بخش دوم، این خواهد بود كه هر گاه تصورى واضح و متمایز، یعنى تام از امرى داشته باشیم، آن تصور، درست، یعنى حق است و چون این نظام مبتنى بر تصورات تام است، از این رو، نظام فلسفى درست و حقى است. حال بر اساس چه ملاكى تصور واضح و متمایز، یعنى تام، حق و درست است؟ چنین ملاكى تنها بر اساس مسئله تقابل سوژه ـ ابژه قابل تفسیر است. من موجود متفكّر و عاقلى هستم كه بر اساس عقل خویش به شناخت عالم هستى مىپردازم. موجودات همانگونه كه در تصور و تعقل من مىگنجند، هستند. این عقل هنگامى مىتواند شناخت درست پیدا كند كه تصوراتش تام باشند و ملاك تام بودن تصورات نیز وضوح و تمایز آنهاست. پس در مورد موجودات و كل عالم هستى باید به دنبال تصورات واضح و متمایز بگردم؛ براى مثال در خصوص جوهر باید آنرا بر اساس تصوراتى تام تعریف كنم. از این رو، مىگویم: جوهر شیئى است كه در خودش است و به واسطه خودش به تصور مىآید. ظاهر این تعریف مقنع و غیر قابل تردید است، ولى اگر پرسش شود كه چگونه جوهر مىتواند به واسطه خودش به تصور آید؟ چگونه مىتوان مطمئن بود تصورى كه ما از جوهر داریم با حاق حقیقت جوهر مطابق است؟ و آیا ما با چنین تعریفى جوهر (یا وجود) را به سطح تصورات خود تنزّل ندادهایم؟ جواب فقط این مىتواند باشد كه اگر ما به تصورات خود اعتماد نكنیم پایه یقین سست و هر گونه معرفتى منتفى خواهد شد. بنابراین، در چنین نظامى، «من» و تصورات من تعیینكننده حقیقت است. این حالى از قرابت اسپینوزا با دكارت و تعلّق اسپینوزا به عصر جدید است.
اما حقیقت در تفكّر عرفانى به كلى در مقابل این تلقى از حقیقت است. اگر در فلسفههاى عصر جدید و از جمله در فلسفه اسپینوزا به قرارى كه بیان شد، در تحلیل نهایى، «من» ملاك و میزان حقیقت است، همه تلاش عرفا بر آن است كه «من» در حقیقت فانى و مستهلك شود. ملاك و معیار حق و حقیقت نزد عرفا خود حقیقت است. حق عین هستى است و همه هستى جلوات و ظهورات حق و حقیقت است. حق خود را مىنماید و پنهان مىكند. حق نه ظهور صرف است نه خفاى محض:
هر لحظه به شكلى بت عیار بر آمد رخ بنمود و نهان شد
با این ظهور حقیقت منكشف مىشود. انكشاف حقیقت براى عارف در وهله اول بر دل است نه با عقل و تصورات عقلى. ولى آنچه قلب عارف كشف كرده است مىتواند مبناى حصول و تعقّل شود. از این رو، عقل عارف و تصورات عقلى او مرتبط و ملایم با كشفیات قلبى اوست. از اینجاست كه در تفكّر عرفانى برخلاف تفكّر اسپینوزایى و دكارتى یقین مراتبى دارد. در تفكّر اسپینوزا، علم یقینى همان علمى است كه مبتنى بر تصورات واضح و متمایز است (نوع دوم و سوم شناخت) بنابراین، خطایى در آن راه ندارد و حال آنكه عارف مراتبى از یقین را طى مىكند، از علم الیقین تا عین الیقین و حق الیقین و در مرتبه حق الیقین دیگر حق را با حق مىبیند و از خود فانى مىشود.
بدینترتیب، حقیقت در بینش عرفانى كشف است. چنانكه گفتهاند: الحقیقة كشف سبحات الجلال (سید حیدر آملى، 170 و طهرانى، 32). كشفى كه با سلوك قلبى امكانپذیر مىشود. عارف با همه هستى خویش با حقیقت مواجه مىشود و خود را در حقیقت فانى مىكند. اسپینوزا با تصورات و با عقل ریاضى به دنبال حقیقت مىرود و جز تصورات چیزى عاید او نمىگردد.
عارف با حضور با حقیقت مواجه مىشود و حضور او در عین حال، مستى و از خود بىخودى است. با این مستى و بىخودى است كه پردهها از برابر او برداشته و حقیقت بر او كشف مىشود و محرم اسرار مىگردد، ولى سرّ را نگه مىدارد نه آنكه آن را افشا كند.
عارف اهل رمز و راز و رازدانى و رازدارى است. طالب طوطى گویاى اسرار است كه نقش خوشى از خط یار مىنماید. همان طوطى كه با حریفان سربسته سخن مىگوید و به مستوران اسرار مستى نمىگوید و حدیث جان از نقش دیوار نمىپرسد.
هستى را رازآلود و رمزآمیز دیدن از ویژگىهاى بینش عرفانى است. حق و حقیقت بیرون از فهم و وهم ماست. ما در برابر آن نیستیم و نمىتوانیم باشیم، گرچه ممكن است خود را در مقابل او چیزى پنداشته و نداى اناالحقِّ فرعونى سر دهیم. از این رو، راز و رمز آن نیز براى ما نیست كه بخواهیم یا بتوانیم آن را به تمامه كشف كنیم. رمز و راز هستى لازمه ظهور، بطون و كشف و خفاى آن است. ما از آن جهت كه اهل سیر در مراتب هستى هستیم، با راز آشنا مىشویم. رازهاى هستى هیچگاه به طور كامل آشكار نمىشود و آشكارىِ هر رازى نیز افشاى تام و تمام آن نیست، بلكه موجد رازهاى بسیار دیگر است.
در فلسفه اسپینوزا (همچون غالب اندیشههاى فلسفى، به ویژه فلسفههاى جدید) راز و رازدارى هیچ جایگاهى ندارد و اصولاً عقل ریاضى جدید راز را جز مفاهیم مبهم و لذا خطا مىداند و وظیفه خود را پردهدرانى و افشاى رمز و راز و واضح كردن آن در صورت توان و یا انكار و تهى و باطل خواندن آن مىداند. پس در تفكّر عرفانى، حقیقت همراه و ملازم با رمز و راز است، در حالى كه در تفكّر فلسفى، خاصه تفكّر جدید و تفكّر اسپینوزا، حقیقت در مقابل راز و رمز است. در بینش عرفانى، حقیقت با درد نیز ارتباطى وثیق دارد. اصولاً عارف، دردمند و دلسوختهاى است كه خود را جداى از موطن اصلى احساس مىكند و دردمندانه به سوى وصال مىشتابد و از فراق خویش گلهمند است و بر لحظات غفلت خود حسرت مىخورد. هر چه انسان دردمندتر، قرب او به حقیقت بیشتر:
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند نیاز نیم شبى دفع صد بلا بكند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
لیك چو درد در تو نبیند كه را دوا بكند
درد مقدمه وصل است. بىدردى عین دورى از حق و موجب دورتر شدن از اوست. البته عقل سبب در فراق را نمىفهمد.
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق
مفتى عقل در این مسئله لایعقل بود
به همین سبب، درد و درد فراق را در فلسفه جایى نیست. چاره درد فراق و هجران نیز راز و نیاز و دعا و ثناست:
ما بر آریم شبى دست و دعایى بكنیم
غم هجران تو را چاره ز جایى بكنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددى
تا طبیبش به سر آریم و دوایى بكنیم
راه وصول به حقیقت نیز كه مشكلترین و ناهموارترین راههاست، بىمدد رندى راهبر و راهدان ممكن نیست.
مدد از خاطر رندان طلب اى دل
ورنه كار صعبىست مبادا كه خطایى بكنیم
و حال آنكه در فلسفه اسپینوزا، هادى فقط عقل انسانىِ گسسته از وحى و مراتب عالى عقل است و راهبر و راهنما در طى طریق بىمعنا و منتفى است.
اختیار و آزادى
از نظر اسپینوزا، انسان معمولاً مختار و آزاد نیست. اسپینوزا برخلاف متكلمان، آزادى را قدرت بر فعل و ترك نمىداند، بلكه از نظر او آزاد كسى است كه بر طبق ضرورت ذات عمل مىكند. اگر فعلى كه از فاعل صادر مىشود بر اساس ضرورت ذات فاعل باشد، آن فاعل مختار است و فاعلى كه نه بر اساس اقتضاى ذات، بلكه بر حسب عوامل خارجى، فعلى انجام مىدهد، موجب و مجبور است. بدین سبب، او در درجه اول، فاعل مختار را خداوند مىداند، زیرا همه افعال خداوند بر حسب ضرورت ذات اوست و هیچ عامل خارجى نمىتواند او را به فعلى مجبور كند، چه غیر از او چیزى در عالم نیست. اما انسان معمولاً بر حسب عوامل خارج از ذات خویش، مثلاً بر اساس غرایز و انگیزههاى خویش عمل مىكند. میل به غذا او را به سوى كار مىكشاند، انگیزههاى مختلف موجب مىشود كه برخى از كارها را انجام داده و از انجام بعضى از افعال دورى جوید. چنین كارهایى كه بر اساس سوابق و انگیزههاى بیرونى (بیرون از ذات) صورت مىپذیرد، همگى افعالى از سر جبر و بندگى است. فعل انسان آنگاه فعل آزاد است كه فقط به اقتضاى ذات او باشد. ذات انسان چیست و اقتضاى ذات او كدام است؟ ذات انسان عقل است. انسان موجودى است عاقل و از این رو، افعالى كه بر اساس عقل از انسان صادر شود، افعالى آزادانه است و فقط انسانى مختار و آزاد است كه افعال او مطابق با عقل باشد، ولى انسانها غالبا بر طبق هوا و هوس و انگیزههاى درونى و بیرونى خود عمل مىكنند تا بر اساس عقل خویش، از این رو، نوع انسان مجبور و مضطر است، ولى به دلیل آنكه از علل افعال خویش ناآگاه است، مىپندارد كه از آزادى اراده برخوردار است و به خواست و اراده خود عمل مىكند. (اسپینوزا، 275)
نگاهى بسیار اجمالى به معناى آزادى و اختیار (حریّت) نزد عرفا، عمق فاصله اسپینوزا با آنان را در این زمینه نیز به خوبى نشان مىدهد.
عرفا برخلاف اسپینوزا كه انسان (و سایر موجودات) را حالات صفات بعد و فكر خداوند مىپندارد، او را مظهر خداوند متعال مىدانند. مهمترین تفاوت بین نگرش عرفانى و نگاه اسپینوزا در ارتباط بین عالم و خداوند در همین جاست و نتایج بسیار متفاوتى نیز از این دو نحوه نگرش حاصل مىشود. اسپینوزا انسان را حالتى از صفت، فكر و بعد خداوند مىداند. این حالت (انسان) به طور طبیعى نمایانگر تصورات (یا حداقل بعضى از تصورات) خداست. تصورات تام انسان از نظر اسپینوزا، همان تصورات خداوند هستند و انسان مىتواند به همه نظام عالم، معرفت عقلى پیدا كند. در نزد عرفا، انسان و همه ماسوا مظاهر حقاند. خصوصیت مظهر این است كه به خودى خود هیچ است؛ مظهر عدم است. «ما عدمهاییم هستىها نما» انسان آیینه حق است نه حالت صفت حق. به عبارت دیگر، از نظر عرفا، انسان داراى ذات نیست، بلكه عین نسبت است. انسان نسبتى است با حق، ولى برخلاف سایر مظاهر (كه آنها نیز عین نسبتاند) گاهى وجود را به خود نسبت مىدهد و خود را در برابر خدا مىبیند و یا خود را خدا مىانگارد و گاهى به سوى او سیر مىكند و فانى در ذات او مىشود. آزادى و حریّت انسان نیز از دیدگاه عرفا، عبارت است از آزادى از هر آنچه رنگ تعلّق مىپذیرد. آزادى آنگاه حاصل مىشود كه انسان از نیاز به غیر حق فارق شده و خود را فقط نیازمند به حق دریابد. ولى خود را نیازمند حق دریافتن جز با فنا در حق و بقاى به او امكانپذیر نیست. (ابن عربى، 226)
تفاوتهاى دیگر
اختلافاتى كه بین بینش و نگرش عرفانى و اسپینوزایى موجود است، بسیار فراتر از آن چیزى است كه ذكر آن در این مجمل آمد. در این قسمت به بعضى دیگر از وجوه اختلاف اشارتى گذرا مىكنیم:
از جمله موارد اختلاف فى ما بین، اختلاف در تلقى از عقل و دل است. اسپینوزا فیلسوف قائل به اصالت عقل (آن هم عقل به معناى جدید) است و دل و راز دل در شناخت حقایق براى او از اعتبار برخوردار نیست. حال آنكه عرفا بزرگترین نقادان عقل جزوىاند و عقل را عِقال و بازدارنده حركت به سوى حقیقت مىدانند و راه دل و مكاشفات قلبى را مسیر وصول به حقیقت مىشمردند، البته عقل و كشف را نیز هنگامى معتبر مىدانند كه مورد تأیید وحى باشد. بنابراین، عقل از دیدگاه عرفا در صورتى معتبر است كه ملتزم به وحى باشد.
از همین جا به مورد اختلاف دیگرى منتقل مىشویم و آن مسئله ولایت و عبودیت در این دو نگرش است. اسپینوزا به عنوان یك فیلسوف عصر جدید جز ولایت عقل ناسوتى خویش را نمىپذیرد. از نظر او، احكم الحاكمین عقل بشرى است و قاضى همه دعاوى و داور همه حقایق از ابتدا تا انتها همین عقل بشرى است. هدایت انسان را به راه صواب نیز جز به نور آن ممكن نمىداند و حال آنكه مسئله ولایت از اهم مسائل در عرفان نظرى و عملى است. هیچ كس نمىتواند قطع طریق حقیقت كند، مگر با توسل به ولایت ولىّاى و اصل و مرشدى راه آموخته.
قطع این مرحله بى همرهى خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهى
در حالى كه عرفان، سلوك به سوى حق تعالى است و با توبه آغاز مىشود و با عبودیت در همه مراحل ادامه پیدا مىكند. در بینش اسپینوزا، نه از ولایت نشانى است و نه از توبه و عبودیت اثرى.
از اختلافهاى دیگرى كه باید بدان اشاره كنیم، اختلاف اسپینوزا و عرفا در زبان است. زبان اسپینوزا، زبان فلسفى خشك و استدلالىِ محض است. هیچ اشاره، تلمیح و ایهامى در زبان و نوشتار او نیست، البته این مقتضاى بینش و تفكّر اوست و حال آنكه زبان عارفانه، زبانى است سرشار از اشارات، لطایف و رمز و راز. از آنجا كه عارف حقیقت را در ظهور و خفاى دائم مىبیند و قائل است به اینكه حقیقت هیچگاه به تمامه خود را مكشوف نمىگرداند، بلكه رخ مىنماید و پنهان مىشود، در بیان این امر نیز زبان عارفانه، زبانى است همراه با ایهام و ابهام و زبان شاعرانه. به بیان دیگر، زبان فلسفه و فلسفه اسپینوزا، زبان عبارت و تفصیل است و حال آنكه زبان عارف، زبان اشارت است و اجمال. با زبان عبارت مطلب به طور واضح و صریح بیان مىشود و مسائل حل مىگردد و دیگر مسئله و مشكلى باقى نمىماند و گوینده و شنونده احساس آرامش و آسودگى خیال مىنمایند و خود را فارغ از مشكلات و مجهولات مىیابند و به علم و معرفت یقینى دست پیدا مىكنند. و حال آنكه با زبان اشارت، به حقایق ازلى اشارهاى مىشود و مخاطب به یاد آن حقایقى كه در ژرفاى وجود خود اوست، مىافتد و غفلت از او زایل مىشود و حضورى در برابر حقیقت مىیابد، ولى واجد و مالك حقیقت نمىگردد. زبان اشارت، زبان تذكر است نه زبان تصور، زبان حضور است نه زبان مفهوم، از این رو، با دل مخاطب مرتبط است نه با ذهن او.
آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكتهها هست بسى محرم اسرار كجاست
كتابنامه
1. ابن عربى، فتوحات المكیه، الجزء الثانى، دارالفكر، بىتا.
2. اسپینوزا، اخلاق، ترجمه محسن جهانگیرى، مركز نشر دانشگاهى، چاپ اول، تهران، 1364.
3. جامى، مولانا نور الدین عبد الرحمن، لوایح، عرفان و تصوف لوایح جامى با تفسیر و شرح لغات، به كوشش محمد حسین تسبیحى، كتابفروشى فروغى، چاپ سوم، بىتا.
4. جهانگیرى، محسن، فرانسیس بیكن.
5. دكارت، تأمّلات، ترجمه احمد احمدى، مركز نشر دانشگاهى، چاپ دوم، 1369.
6. ژیلسون، نقد تفكّر فلسفى غرب، ترجمه احمد احمدى، انتشارات حكمت، چاپ سوم، رمضان 1402 ه . ق.
7. سید حیدر آملى، جامع الاسرار و منبع الانوار، تصحیح هانرى كربن و عثمان یحیى، انیستیتو مطالعات ایران و فرانسه، 1347 ش.
8. علامه سید حسین طهرانى، اللّهشناسى، ج سوم، چاپ دوم، انتشارات علامه طباطبایى، مشهد، بىتا.
9. Wolfson، Henry Austryn، the philpsophy of Spinoza، Harward university press، second printing، 1960.