نویسنده : سیده هاجر حدایقی
بازدید : 529
اشاره:
تلفن زنگ میزد، روی تخت در هم و برهماش خم شد و با اینكار پیراهنی را كه اتو كرده بود، زیر خود له كرد. با دستپاچگی گوشی را برداشت: بل... حرفاش را نصفه نیمه قورت داد و با صدای لرزان گفت: جانم؟! صدای خندهای از پشت گوشی شنیده شد: جووون میخوامت با همه دردسرات! و صدای خندههایش گوشی را پر كرد، رنگاش پریده بود. پیراهن را از زیر خود بیرون كشید، نشست و اخمهایش در هم رفت: زهر مار! به چی میخندی خروس بیمحل؟ صدا بریده بریده قاطی خندههایش گفت: خیلی خب... خیلی... خب بابا... كی... كی میای بیرون؟
ــ امشب نمیتونم بیام.
ــ چرا، قرار داری؟
ــ علی حوصله ندارم، امشب بعد از عمری بخت به ما رو كرده، دست از سر ما بردار!
گوشی را گذاشت. پیراهن را توی شلوار جا داد، كمربند را بست، جلیقهاش را تن كرد.
خود را در آینهی قدی برانداز كرد، نیم رخ ایستاد، دستی به موهایش كشید، ساعتاش را بست و به راه افتاد.
به پارك رسید. باد خنكی از یقهاش عبور كرد و گردناش را قلقلك داد. به دنبال نیمكت سبز رنگ گشت، تا این كه چشماش به او افتاد. دختر بلافاصله بلند شد و نگاهاش در نگاه جواد دوخته شد. جواد دستی به موهایش كشید و جلو رفت.: سلام! دختر سعی كرد جواد را نگاه نكند. به بند كیفاش ور رفت. جواد توی دلاش گفت «شاید این همونیه كه دنبالش بودم»: حال شما خوبه؟
دختر لب باز كرد كه چیزی بگوید، اما سكوت كرد.
جواد این پا و آن پا شد. تصمیم گرفت كه برگردد: نمیخوای چیزی بگی؟
دختر آهسته و با من و من گفت: اینجا... اینجا... جای مناسبی نیست... بهتره.... بریم به آپارتمان من.
با چشمهای گرد نگاهاش كرد: بله؟
با این حرف دوباره صورت دختر جدی شد و لبخند تمسخرش برگشت: تعجب كردید؟
ــ خوب نه... ولی... میدونید...
ــ آره، میدونم، این پیشنهاد از طرف یه زن یه خورده غیر عادیه. ولی چرا باید همیشه راجع به قضایا بد فكر كنیم؟ به هر حال شما مردید و خطری متوجهتون نیست. این منم كه دارم این ریسكو میكنم و از خودمم مطمئنم.
جواد مانده بود تحسینش كند یا از او متنفر شود: از منم مطمئنید؟
ـ از شما هم!
جواد هنوز مردد بود. به دختر نگاه میكرد. چشمهای قهوهایاش جواد را مردد میكرد، با همهی اینها گفت: من نمیتونم. دختر خندید. چرا؟ توی چشمهای من چیزی هست كه شما رو میترسونه؟
محكم گفت: نمیترسونه؛ به فكر وا میداره.
ــ پس خیلی باهوشی! میخواهم بكشمت. ولی حالا كه فهمیدی دیگه نمیشه این كار و كرد! خندید. راست میگفت. دختری با این چشمهای غمگین و چه قصدی میتوانست از بردن او به آپارتمان خودش داشته باشد؟
دختر ادامه داد: چرا به چیزایی قشنگتر فكر نمیكنی؟
سرخ شد: مثلا چه چیزایی؟
دختر سعی كرد دستاش را بگیرد. دستاش را پس كشید و نگاه تندی به او كرد: به این جور چیزا علاقهای ندارم. دختر از او دور شد. نگاهاش را خوانده بود: ببینم؟ و چشمهایش را تنگ كرد: تو دربارهی من چه فكری كردی؟...
جواد مانده بود چه بگوید: خوب.... فكر خوبی نكردم.
دختر گفت: دیگه به زندگیام دعوتت نمیكنم.
ــ خوب به من حق بدید.
ــ من میخواستم تمام زندگیام را برات بگم من از همه چیز خسته شدم. میخوام خودمو بكشم... ولی تو... تویی كه بعد از این همه آدم فكر كردم میشه بهت اعتماد كرد...
ــ به هر حال منو باید ببخشی.
دختر لبخند زد: مسألهای نیست. چراغ را روشن كرد و دم در ایستاد. او هم ایستاد و دختر دستهایش را به هم زد و گفت: اوم... خوب بفرمایید اونجا بنشینید. منم الان میام خدمتتون دختر كه رفت، جواد بلند شد و به سمت دری رفت كه اتاق را از اتاق خواب جدا میكرد و از كنجكاوی نگاهی به داخل آن انداخت و از آن منظره چشمهایش گرد شد. در اتاق یك میز توالت بود و انبوهی از لباسهای كثیف و تمیز... صدای دختر را شنید: راستی شما... در را بست و شروع به قدم زدن در پذیرایی كرد. دختر وارد پذیرایی شد. ادامه داد: شما چند سالتونه، كجا زندگی میكنید؟ به او نگاه كرد اندام متناسبی داشت و حجاباش با آن چه بیرون پوشیده بود فرقی نمیكرد. یك پیراهن تا بالای زانو... و یك روسری و شلوار لی. فضا سنگین بود. نمیدانست چكار باید بكند. دستهایش را در هم گره كرد. زمین را نگاه میكرد: خوب شروع كنید. دختر شربت را جلویش گذاشت: از چی شروع كنم؟ جواد گفت: من نمیخوام ازتون بپرسم چرا میخواهید با من حرف بزنید، ولی این سوالیه كه هست. دختر ساكت بود. نگاهاش كرد: دوست ندارید، باهاتون حرف نمیزنم. تناش داغ شد دلاش فرو ریخت: نه، نه... اصلاً اینو نگفتم. دختر بلند شد.: شربتتون رو میل كنید. راه خروج رو هم كه بلدید. و در را نشان داد.
ــ داری منو بیرون میكنی؟
ــ نه خودتون همش دارید فرار میكنید. آدم تو زندگی یا با چیزی روبهرو نمیشه یا اگه روبهرو شد تا آخرش وای میایسته و میبینه كه چه اتفاقی میافته.
جواد سرش را میان دستهایش گرفت: باشه... باشه. من میمونم. و جملهی آخر را آهسته گفت. دختر رفت و ضبط صوت را روشن كرد. موسیقی با نالههایی كه شبیه صدای یك زن بود در اتاق پیچید و عطر تندی به مشاماش خورد. دختر از اتاق روبهرویی بیرون آمد و در را بست و عطر تند همهی فضا را پر كرد و با بوی جورابهایش قاطی شد و بینیاش را گرفت. دختر آمد كنارش و آلبومی را باز كرد. عكسها را نمیدید، پاها، دستها، بدنها، نیمه عریان، برهنه. ذهناش كار نمیكرد. گلویش خشك شده بود. با زبان لبها را تر كرد و كمی دورتر از دختر نشست، اما لبهایش آن قدر داغ بودند كه خیسی روی آنها به سرعت بخار شدند، چشماش به شربت افتاد، لیوان را برداشت و سركشید و طعم تلخ و سوزشی عجیب را در دهان و گلویش حس كرد. نگاهاش به دختر افتاد، دختر با گره روسری بازی میكرد. لیوان را روی میز كوبید. نبضاش تند میزد. حس كرد دارد گُر میگیرد: میشه پنجره رو باز كنید؟ لبخند دختر را میدید با لبهای سرخ: پس داستان زندگیام چی میشه؟ و به یاد تن له شدهی گربهای افتاد كه زیر چرخهای یك ماشین یك بار دیده بود و به همین سرخی بود. دكمهی یقهاش را باز كرد. لبخند تمسخر دختر را میدید. موسیقی تند با نالهی یك زن... مبلهای فرسوده، عكسهای نیمه برهنه... پیش خود گفت: «میدونستم، میدونستم این طوری میشه.» و مشتهایش را گره كرد. اما بیحس بود و نتوانست آنها را به جایی بكوبد: من... من چرا این طوری شدم... چی به خوردم دادی؟... روسری دختر را دید كه روی میز پرتاب شد... اتاق دور سرش میچرخید. میخواست بالا بیاورد... و از آن عطر تند و موسیقی و عكسها راحت شود... خودش را عقب كشید. دختر چیزهایی میگفت ولی او نمیتوانست به آنها عمل كند.
ــ میخوام بالا بیارم!
ــ بدبخت! توهین را شنید، سرخ شد. با همهی بیحالی به موهای دختر چنگ زد و او را مثل یك تكه آشغال بلند كرد و نگاهاش در نگاه او گره خورد: آره تو یه بدبختی. دختر این را توی هوا گفت. او را آرام به زمین گذاشت و در خلسهی موسیقی، عطر و راحتی مبل فرو رفت: تو هم یه لجنی. باشه من بدبختم... اما تو هم یه لجنی...
هوا تاریك شده بود و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود. سرا پایش خیس عرق بود و باد تندی كه میوزید و تكه كاغذ و برگ و هر چه در خیابان بود به هوا بلند میكرد، باعث شده بود سردش شود. تلو تلو میخورد، یقهی كاپشناش را داد بالا. هنوز ارتعاشات چند لحظه پیش در بدناش بود. به آپارتمان نگاه كرد، اما آپارتمان را محو و تاریك دید. به آسمان نگاه كرد، آسمان لحظهای روشن شد و بعد صدای مرگباری از آن به گوش رسید. قدمهای كج و كولهاش را تندتر كرد و بلند خندید. باران به شدت شروع به باریدن كرد. قهقهه زد، دستهایش را توی هوا باز كرد: من گناهكارم! خندهاش قطع شد. من... هیچی نفهمیدم...! و اشكهایش با باران قاطی شد و از صورتاش به زمین ریخت.
ــ حالا یك سال از اون قضیه میگذره.
ــ یعنی اصلا تو این یك سال ندیدیاش؟
ــ نه. هیچ نشونی از خودش باقی نذاشته بود. حتی یه دفعه به سراغ اون آپارتمان هم رفتم ولی از اونجا اسبابكشی كرده بود و رفته بود. كسی هم نشونیاش رو نداشت. حالا بعد یه سال... علی حواست باشه رد نكنی پاركو.
علی فرمان را توی دستاش چرخاند و گفت: نه حواسم هست. تو حواستو جمع كن كه طرفو بعد یه سال قراره ببینی.
ــ همین دیگه. من فكر میكنم كه میتونم نجاتاش بدم. این تماساش بعد از یك سال اینو ثابت میكنه.
خندید: خاطر خواش شدیا... ای دیوونه!
علی به اطراف نگاه كرد: اینجا كه كسی نیست.
جواد زیر لب گفت: گفت هشت اینجاست... و به سوی نیمكت سیمانی سبز رنگ رفت. به یاد روز اولی افتاد كه او آنجا نشسته بود و با چشمهای مستاش نگاهاش میكرد... تكه كاغذی با چسب به نیمكت چسبیده بود و توی باد تكان میخورد. به سوی آن رفت. آن را كند. رویش نوشتههایی بود. یك بار آن را خواند، دوبار آن را خواند، برای بار سوم آن را خواند. علی نزدیك شد: جواد! چیه؟
كاغذ از دستاش افتاد و روی نیمكت نشست و بیخجالت گریه كرد: چرا....چرا من؟... علی نوشته را خواند «من میخواهم منو ببخشی... كینه باعث شد... كینه از مردها... مردی كه منو قربانی كرد... اما پاكی اون شب تو... یه سال دیوونگی... تو برخلاف همهی مردهای دیگه از من فرار میكردی...» علی خطها را ده تا پنجتا جا میانداخت «پلیس... میكروب... قتل... ایدز...» به جواد نگاه كرد. دهاناش باز مانده بود. نامه را نگاه میكرد و جواد را. اشك توی چشماش بود، اخماش در هم بود و صورتاش سرخ... اما لبهای خود را محكم روی هم فشار میداد كه اشكاش سرازیر نشود و نگاه میكرد. علی مسیر نگاه جواد را دنبال كرد. دختری با مانتویی بلند و سیاه از پشت كاجها بیرون آمد و سرش را پایین انداخت.
طراحی وب سایتفروشگاه اینترنتیطراحی فروشگاه اینترنتیسیستم مدیریت تعمیر و نگهداریسامانه تعمیر و نگهداری PM سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم مدیریت کلان IT طراحی وب سایت آزانس املاک وب سایت مشاورین املاک طراحی پورتال سازمانی سامانه تجمیع پاساژ آنلاین پاساژ مجازی