هانری تروایا كه نام اصلی او «یوآصلانویچ تاراسف» است در سال 1911 در مسكو به دنیا آمده است. رمان معروف او «آرلن» در سال 1938 میلادی جایزة گُنكور را نصیب وی كرد. از دیگر آثار او میتوان كتابهای «تا زمین پابرجاست» (1948) و «تریلوژی» (1950) را نام برد.این نویسنده، شرح حالنویس مشهوری است و كتابهایی همچون «تولستوی» (1965)، «كاترین كبیر» (1977)، «ایوان مخوف» (1982) از جملة آثار اوست.رمان لطیف «آلیوشا1» در سال 1991 نوشته شده و به گونهای سرگذشتنامة خود نویسنده است.هانری تروایا2 در سال 1959 به عضویت فرهنگستان كشور فرانسه درآمد.
ترجمة المیرا دادور
استادیار دانشگاه تهران
این خبر مهم، اَلكسی را بیتاب كرده بود. برای این بیتاب بود كه پدر و مادرش هنوز خبر نداشتند. صدای طبلِ درس، بلند شد؛ «تعطیل!». اَلكسی از جا پرید. دفتر و كتابش را در كیف بند بلندش كه زیر نیمكت بود گذاشت.
چهارده سال و نیم داشت و شاگرد كلاس سوم دبیرستان بود. او خودش را یك دانشجو به حساب میاورد. حالا دیگر شلوار كوتاه نمیپوشید. بلكه شلوار بلندِ تا زیر زانو به پا میكرد. این مرحلة تعیینكنندهای از زندگیش بود. به راهرو مدرسه رسید. بچهها را هُل میداد تا زودتر از مدرسه بیرون برود. به بلوار اینكرمان كه رسید، شروع به دویدن كرد تا زودتر به خانه برسد. خانهشان از دبیرستان پاستور خیلی دور نبود. سر خیابان رول3 كه رسید، ایستاد. نفسنفس میزد. به یقین، هیجانزده بود! به دور و برش نگاه كرد. تعجب میكرد كه عابران چطور اینقدر آرامند؛ درحالكه آن شادی بزرگ، او را به هیجان آورده بود.
به نظر میرسید، محلة نویی4 با ساختمانهای اعیانی، درختان بیبرگ و خیابان پهنش كه گاهی اتومبیلی از میان آن میگذشت، زیر فشار سرما و بیحوصلگی كرخ شده است.اَلكسی مجسم میكرد كه پدر و مادرش از شنیدن این خبر، احساس افتخار و سربلندی خواهند كرد. او در انشای زبان فرانسه شاگرد دوم شده بود. موفقیتی كه تا آن روز هرگز نصیبش نشده بود. پانزده از روی بیست. او كه به نمرة ده هم قانع بود، ناگهان بر سكوی موفقیت ایستاده بود. آقای كو لینار5 مقابل تمام شاگردان كلاس، به او گفته بود: «الكسی كرا6 پیوین! شما پیشرفت كردهاید؛ میتوان گفت كه كار شما عالیاست. اگر این چند غلط املایی را نداشتید، شما بالاترین نمره را میگرفتند مثل تییری گُزلَن7»
برای تییری گُزلَن، این نمرهها عادی بود دانش و شعور، وی را از همكلاسهایش ممتاز ساخته بود. سرش همیشه توی كتاب بود. الكسی هم مطالعه را دوست داشت. اما نه آنقدر كه لذتهای دیگر زندگی را فدای آن سازد.
دوباره شروع به دویدن كرد. از مقابل كلیسا سن پییر8 و ساختمان شهرداری گذشت. در خیابان سنت فوا9، مقابل بنای خاكستری رنگِ زُمخت و بیهویتی كه تمام پنجرههایش یك شكل بود، ایستاده بیتوجه به آسانسور، پلهها را تا طبقة سوم یك نفس بالا رفت. قلبش به شدت میتپید. گویا میخواست از جا كنده شود. مقابل در ایستاد. زیر زنگ، یك كارتِكوچك، با گل میخ به در نصب شده بود: «ژرژ پاولویچ كراپیوین».
الكسی نفسی تازه كرد. جملهای لبهایش را داغ میكرد: «مامان! بابا! من در انشای زبان فرانسه شاگرد دوم شدهام!». مسلم بود كه این جمله را به زبان روسی میگفت. پدر و مادرش، بیم داشتند كه او زبان روسی را فراموش كند. خودِآن دو، زبان فرانسه را به روانی صحبت میكردند. اما لهجهشان فرانسوی نبود. الكسی، گاهی آن دو را غافلگیر میكرد. برای او، زبان روسی، جزیی از فرهنگ خانواده محسوب میشد. زبانی كه در خانه به آن زبان صحبت میشد؛ اما زبان زندگی و زبان آینده وی، زبانی بود كه زمزمهاش در كوچه و مدرسه جاری بود.
زنگ زد. جوابی نیامد. دوبار، سه بار، هیچ... . خوشبختانه، چنین وقتهایی كه كسی منزل نبود، كلید را زیر پادری میگذاشتند. در را باز كرد. وارد شد. بوی خانه، بویی خانگی دل او را لرزانید. پدر و مادر، قبل از ناهار رفته بودند توی محله خرید كنند. پس زود برمیگردند. واخورده از این غیبت بیهنگام، چرخی در دو اتاق خانه زد؛ بعد مثل اینكه از پیش میداند چه میكند، روی تنها صندلی راحتی ناهارخوری و اتاق پذیرایی ولو شد. او شبها، در همین اتاق میخوابید. روی نیمكتی كه پتوی لاكی رنگی روی آن انداخته بودند. او همینجا درس میخواند و همگی همینجا ناهار میخوردند. چند تصویر باسمهیی بر دیوار آویخته بودند كه منظرههایی از روسیه را نشان میداد. عكسهای قدیمی خانواده و یك تابلوی رنگی از نیكلای دوم ـ تزار فقید ـ تمامی نشانة یك مهاجرت. در گوشهیی شمایلی به دیوار آویزان بود و شمعدانی با حباب سرخ و زنجیر نقرهای مقابل آن قرار داشت. پدر و مادر، در اتاق دیگر میخوابیدند. آنها زیاد معاشرت نمیكردند. گاهی هموطنان روسی مهاجر به دیدنشان میآمدند كه جز صحبت از گذشتهها و نوشیدن كاری نمیكردند.
باز هم اَلكسی یاد رتبهای افتاد كه به دست آورده بود. احساس غرور، چهرهاش را گلگون ساخت: «كجا ماندهاند؟ صبرم دیگر تمام شد!».
برای وقتگذرانی، مشغول چیدن میز غذا شد. بشقابها را كه روی رومیزیِ مشمعیِكهنة چهارخانهای كه آتش سیگار چند جایش را سوزانده بود گذاشت، صدای بسته شدن در ورودی را شنید. دوید طرف راهروی ورودی. مادرش با مو و چهرة روشن و خوش قد و قامت، از سرما سرخ شده بود. پدرش قد بلند و لاغر بود با موهایی كوتاه و زبر، مثل ماهوت پاككن. آن دو، مقابل او بودند و منتظر شنیدن خبرهای آن روز مدرسه. الكسی بدون اینكه سلام بگوید و دیدهبوسی كند، فریاد زد: «من نفر دوم انشای زبان فرانسه شدم!»
این خبر، آنها را به هیجان نیاورده بود. «آنها شنیدند كه او چه گفت؟» هر دو حالتی موقر و شاد داشتند. ژرژ پاولویچ كراپیوین، روزنامه را برداشت و با صدای محكمی گفت: «آلیوشا10! ما هم خبر مهمی برای تو داریم... لنین مرد!»
بعد از لحظهای بُهت، الكسی حس كرد، سرمستی موفقیت، او را زبونانه واگذاشت. واضح بود كه بین مقام دوم او و مرگ ارباب روسیه، هیچ جای مقایسهای وجود نداشت لنین، تأثیر موفقیت او را دزدیده بود. چرا یكی دو روز صبر نكرده بود تا بعد سقط شود؟ ژرژ پاولویچ، به جای تشویق پسرش، دستهیی روزنامه روی میز گذاشت و صحبتهایش را ادامه داد: «تمام روزنامهها این خبر را در صفحه اول چاپ كردهاند. این سگ، پریشب، 21 ژانویه سقط شده است. به نظر میرسد كه روسیة شوروی عزا گرفته. اما برای ما این یك جشن است؛ حالا دیگر میتوان امیدوار بود».
هلن فدورونا11 به نرمی حرف او را قطع كرد: «عجله نكن ژرژ! دو سال بود كه دیگر لنین قدرتی نداشت. تا دیروز مریض بود و فلج، امروز هم مرده. اوضاع چه فرقی كرده است؟ او قبل از اینكه بمیرد جانشین داشت. زینوویف12 و همدستهایش، سیاست او را دنبال خواهند كرد...»
ژرژ پاولویچ درحالیكه بشكن میزد، گفت: «مطمئن نباش!... مطمئن نباش! مردم از لنین میترسیدند و به او احترام میگذاشتند. اما با از میان رفتن او، این بنا میتواند فرو بریزد...!»
الكسی به پدرش نگاه كرد كه مثل همیشه پرشور بود و به مادرش كه مثل همیشه محتاط و اندوهگین. او متوجه شد كه چه فاصلهای با آن دو دارد. لنین به چه درد او میخورد؟ چرا آنها میخواهند آنچه در شوروی میگذرد، به خورد او بدهند؟ برای بریدن حرف پدر و مادرش زمزمه كرد: «میشود برویم سر میز؟ من باید برگردم مدرسه...!»
هلن فدورونا فریادكنان گفت: «حواسم كجاست؟ البته... همه چیز حاضر است؛ غذای سرد داریم؛ ژامبون، تخممرغ آبپز و سالاد...»
ژرژ پاولویچ گفت: «غذا سبك و خیلی مختصر است؛ اما شب جبران میكنیم. از مرگِ هیچكس اینقدر خوشحال نشده بودم. جشن خواهیم گرفت؛ چیزی مینوشیم.»
خانوادة بولوت اُف13 را هم دعوت میكنیم. آنها به میلیوكُف14 مدیر نشریة «آخرین اخبار» نزدیكاند. حتماً خبرهای دست اول دارند؛ خیلی جالب میشود...!»بعد هم انگار تازه یاد موفقیت پسرش افتاده باشد، دستی به شانة او زد و گفت: «عزیزم ما به مناسبت موفقیت تو هم خواهیم نوشید!»
الكسی سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «متشكرم پاپا!»
دلش میخواست گریه كند. عجله داشت تا پیش همشاگردیهایش برگردد. تخممرغ آبپز را نخورد. ژامبون و سالاد را در سه لقمه بلعید. یك لیوان آب سركشید. پدر و مادرش را در رویای روسیه گذاشت و رفت.
سر كلاس جغرافیا، بیتوجه بود. چند یادداشت هم با لاوالت15 همشاگردی كنار دستش رد و بدل كرد. در زنگ تفریح، جذب همشاگردانی شد كه در مورد افتتاح بازیهای زمستانی شامونی صحبت میكردند. صحبت از قهرمانان نروژی، فنلاندی و آمریكایی بود...
الكسی صحبت همكلاسهایش را قطع كرد و پرسید كه «آیا خبر دارند لنین مرده است؟» كسی خبر نداشت. این حادثه برای آنها جذابیتی نداشت. بعضیها حتی لنین را نمیشناختند. باز هم الكسی فاصلهای را كه او را از این فرانسویهای بیغم جدا میكرد، به چشم دید. حیاط مدرسه، پر از هیاهو بود و كشمكش بچهها، تعدادی هم مسابقة پرتاب توپ میدادند.
تییری گُزلَن، به جمعی كه مخاطب الكسی بودند، نزدیك شد و گفت: «من از مرگ لنین خبر دارم!»
الكسی پرسید: «نظرت چیست؟»
تییری گُزلَن، ابروهایش را درهم كشید. این حالت، او را دستِ كم، سه سال بزرگتر نشان میداد. صورتی كشیده داشت، با بینی عقابی. چشمانش سیاه و نافذ بود و موهای سرش صاف. سینهاش فرورفتگی داشت. قوزی پشتش را برآمده نشان میداد. چون معلول بود، از درس ورزش معاف بود. همشاگردیهایش او را دوست نداشتند. اما نمرههای عالی و خوبی كه میگرفت و اعتماد به نفسش اجازه نمیداد كسی او را مسخره كند.
تمام جایزههای آخر سال را او درو میكرد.
تییری با وقاری خاص تأكید كرد: «از جنبة بینالمللی خیلی اهمیت دارد...»
خندة احمقانهای، حرف او را قطع كرد. تییری گُزلَن، شانههایش را بالا انداخت و بیتوجه به دیگران، به تنهایی دور شد. الكسی خود را به او رسانید و گفت: «پدر و مادر من، درست مثل تو فكر میكنند.»
ـ مطمئنم! احتمال میدهم كه تمامی روسهای سفید، این روزها خوشحال باشند.
ـ بله...!
ـ تو چطور، كراپیوین؟
الكسی آهی كشید و گفت: «من نمیدانم. همه چیز خیلی دور است. احساس میكنم كه این چیزها به من مربوط نیست، یا دیگر مربوط نمیشود. میفهمی؟»
خدمتكار مدرسه، به طبل كوبید. وقت تفریح و تنفس تمام شده بود. الكسی و تییری گُزلَن، به صف همكلاسیهایشان پیوستند تا به كلاس بروند. توی صف، آن دو كنار هم ایستاده بودند.
تیری گُزلَن زمزمهكنان گفت: «باز هم حرف میزنیم!»
بعد چشمكی زد و صحبتش را اینطور تمام كرد: «من خوشحالم كه تو در انشاء نمرة خوبی گرفتی. اما خوشحالتر میشدم اگر هر دو با هم بهترین نمره را میگرفتیم.»
همین یك جمله، افقی روشن برای الكسی پدید آورد. برای دومین بار، در یك روز، او در رقابت با همكلاسیهایش، به پیروزی بزرگی رسیده بود. او از خودش پرسید كه «به دست آوردن رتبة دوم، در انشاء فرانسه مهمتر است یا موفقیتدر جلب دوستی پرشایستهای همچون تییری گُزلَن؟» همانطور كه آرام در كنار هم راهرو را طی میكردند، دست او را فشرد؛ دستی خشك و داغ را.
سر كلاس زیستشناسی، غرق در رویاها بود و به بختی كه به او روی آورده بود، فكر میكرد. گاهی زیرچشمی از پنجره نگاهی به ساعت بالای كلاهفرنگی میكرد كه شمارههای طلایی رنگ آن، در زمینهای سیاه قرار داشت و سخنی از لاپالیس16 را با خود زمزمه میكرد: «تمامی لحظهها زخم میزنند، و آن لحظة آخر است كه میكشد!»
وقتی به خانه رسید، مادرش را در آشپزخانه گرم كار دید. میز را چیده بودند. رومیزی سفید كتان جای رومیزی مشمعی را گرفته بود. یك جشن استثنایی بود. برای شام بُرش و پیراشكی با بیف استروگانف داشتند.
ژرژ پاولویچ هنوز برنگشته بود. او بازاریاب نوشتافزار و لوازم دفتری بود. موقعیت حقارتآوری كه او را وامیداشت، از این در به آن در برود. البته او شكایتی نداشت؛ فقط گاهی از اینكه پلههای ساختمانهای بلند را طی كرده و با رفتارهای زنندهای روبهرو شده است، گله میكرد. اما امروز سر ساعت هفت، به منزل رسید. سرحال بود و سبكبار؛
ـ روز به خیر! دفتر سفارشهای من دیگر پُرپُر شده؛ مرگ لنین پستفطرت، برای من شانس آورد!
خانوادة بولوت اُف ساعت هشت وارد شدند. آقای بولوت اُف قدكوتاه بود و چاق و صورتی گرد داشت. همسرش بشاش و پرحرف بود كه موهایش را بالای سرش جمع كرده بود و انگشتهایش پر از انگشتری بود. سر میز غذا، همة حرفها از سیاست بود. هیجان اجازه نمیداد تا كسی به فكر خوردن غذا باشد. با این همه، شام لذیذی بود. در همان حالی كه صحبت از جنایتهای لنین بود، الكسی به جای چهار نفر غذا خورد. خلاصة كلام اینكه این سردستة متحجر و بیرحم، عامل كشتارهای میلیونی بوده و باعث تمامی قحطیها، ویرانیها و وحشتی كه بر كشور شوروی مستولی بود. اگر ملت به صورت ظاهر بر مرگ دیكتاتور اشك میریخت در كلبههای دهقانها، تبریك رد و بدل میشد كه دیگر بار او بر دوشها سنگینی نمیكند. با این همه، به گفتة بولوت اُف، حكومت سهجانبة زینوویف، كامِنِف17 و استالین، بدون هیچ انعطافی، راه لنین را ادامه خواهد داد.
ژرژ پاولویچ با سرسختی میخواست بقبولاند كه «این آغاز یك پایان است!» او درحالیكه لیوانها را پر میكرد، با صدای بلند گفت: «خواهید دید! پس از لنین دسیسهها شروع میشود؛ تسویه حسابهای شخصی، انقلاب در كاخها و این بیسامانی در حاكمیت، منجر به قیام ملت خواهد شد. آن وقت، مهاجران هم با سربلندی به كشور بازمیگردند. مسلم است كه به همة داراییهایی كه داشتیم نخواهیم رسید. اما دستِ كم، جبران خسارتهایی را كه تحمل كردهییم، دستمان را خواهد گرفت. بهخصوص كه ما خواهیم توانست در بازسازی میهن عزیزمان مشاركت كنیم.»
آقای بولوت اُف گفت: «خدا از دهنت بشنود؛ اما من گمان میكنم كه تو تمایلات خودت را با حقایق اشتباه گرفتهایی.»
ـ به هیچوجه، به هیچوجه! من به ستارة اقبالمان ایمان دارم!
سپس دوید و شیشههای خنك را آورد و فاتحانه آنها را روی میز گذاشت.
الكسی روی برچسب شیشهها را خواند: «نوشیدنی گازدار با كیفیت عالی». بعد هم به دیوار مقابل و عكس نیكلای دوم خیره شد. تزار غمگنانه شاهد این جشن بیهنگام بود. همه برای رستاخیز روسیة مقدس، نوشیدند.
درا ین جشن بیمناسبت، سرش به دوران افتاده بود. با دیدن شادی بیش از حد پدر و مادرش و اطمینان آن دو، از خود میپرسید كه «واقعاً آنها محقاند؟»
مادر زمزمه میكرد: «آه! بازگشت به میهن. شنیدن گویش روسی در خیابانها و بازار. گام زدن در زمینی كه تولد تو را دیده است. تنفس هوای كوهستانهایمان. واقعاً شدنی است!؟»
خانم بولوت اُف گفت: «من هم همچون شما، عاشق فرانسهام! اما اگر قرار باشد آن را ترك كنم، حسرت نمیخورم. فرانسویها ما را تحمل میكنند، دوستمان كه ندارند.»
آقای بولوت اُف، با آب و تاب بیشتری گفت: «... اینها در كابارههای روسی سرگرم میشوند، برای بالههای دیاگیلّف18 كف میزنند؛ اما پشت سرمان بدگویی میكنند كه لقمة آنها را از دهانشان بیرون میكشیم! راستی از لندن چه خبر؟»
ژرژ پاولویچ گفت: «انگلیسیها از هر بهانه استفاده میكنند تا پول ما را پس ندهند!»
الكسی بارها از پدر و مادرش شنیده بود كه یك بانك انگلیسی، از بازپرداخت سرمایههای مؤسسهای به نام شركت توسعة تجارت بینالمللی، سرباز میزند. این سرمایهها را كمی پیش از انقلاب بلشویكی به آن بانك سپرده بودند.
ژرژ پاولویچ نیز سهامی در این موسسة ورشكسته داشت. اما با توجه به سرسختی و ستیزهجویی بانكداران انگلیسی، بر امیدی كه برای بازپس گرفتن سرمایهاش داشت، خط بطلان كشیده بود. پاولویچ شادمانه گفت: «بهتر است از این خیال بینتیجه صحبتی نكنیم. موضوعهای بهتری هم برای صحبت هست. به اطلاعتان برسانم كه امروز پسرم نمرة خیلی خوبی از زبان فرانسه گرفته است.»
پدر، درحالیكه لیوانش را بلند میكرد، گفت: «آلیوشا، امیدوارم كه نتیجة درخشانی از تحصیلات خود بگیری؛ اما در یك دانشگاه روسی و بعد از بازگشت ما به میهن!»
همه دست زدند. الكسی از جا بلند شد و از همه تشكر كرد. دوباره نشست. باز همه موفقیت او را از یاد بردند و صحبت از جنایتهای لنین بود.
نیمه شب بود كه خانوادة بولوت اُف رفتند. الكسی برای جمع كردن سفره و شستن ظرفها به پدر و مادرش كمك كرد. از بخت خوش، فردا پنجشنبه بود و او مدرسه نمیرفت. وقتی به رختخواب رفت، مادرش بالای سر او آمد و با انگشت روی هوا شكل صلیب كشید و او را دعا كرد. مادر با آن سیمای مهتابی، چشمان آبی درخشان، دستهای سفید و بلند و گوشتالو، به نظر الكسی، زیبا بود. مادر، آرام و روی پنجههای پا، از اتاق بیرون رفت. اتاق هنوز بوی بُرش و دود سیگار میداد. الكسی چراغ بالای سرش را خاموش كرد. روشنایی فضای اتاق از چراغ شمعدان زیر شمایل بود. الكسی چشمانش را به نور لرزان دوخت و سعی كرد به اندیشههایش نظمی ببخشد. اما همه چیز در هم و مغشوش بود. مرگ «تزار سرخ»، لنین، رتبة دوم در انشاء فرانسه، شروع دوستی با گُزلَن، بحثهای سیاسی سر میز شام... امكان دارد با تغییر رژیم، خانوادهاش فرانسه را ترك كند و به مسكو برگردد؟ پدر و مادرش با شوری رقتانگیز، امید به بازگشت داشتند. اما به سر او چه میآمد؟ اگر مجبور شود دبیرستان، همدرسها، زبان فرانسه و دوستی با تییری گُزلَن را ترك كند چه؟ برای اولینبار در زندگی به این نتیجه رسید كه سرنوشت او از سرنوشت پدر و مادرش جداست. روسیه چه ارتباطی به او دارد؟
سعی كرد خاطرات گذشته را به یاد بیاورد. چهار سال بود كه ساكن پاریس بودند. خاطرات كودكی پاره پاره شده بود.از اوج به زیر آمده بودند. گنگ و مبهم خانة بزرگ و اشرافیشان را در مسكو به یاد آورد. با مستخدمهایی كه لباس رسمی میپوشیدند و دایهاش نانیا مارفا همان كسی كه سالهای اول زندگی، او را با قصه، داستان و لالاییهایی كه میخواند، افسون كرده بود. معلم سرخانة زبان فرانسه، آقای پوپار كه او را برای گردش زیر درختان زیزفون به باغ الكساندر میبرد، سورتمهسواری روی برفها به همراه پدر و مادرش... پدرش مالك كارخانههای نخریسی و نساجی بود؛ آنها ثروتمند بودند، هر شب مهمان داشتند و سفرهشان گشوده بود. آینده همچون صبحگاه بهاران روشن به نظر میرسید. وقتی ژرژ پاولویچ، از دفتر كار به منزل برمیگشت، پسرش را روی زانوهایش مینشاند و با غرور به او میگفت: «وقتی بزرگ شدی، جای من خواهی نشست!».
كارخانههای پدرش كه برای ارتش كار میكرد، در سال 1914، همچون بسیاری از مؤسسهها در تداركات گنگ ماند. پدر كه همیشه خندان بود، كمكم در اندیشه فرو رفت. در خانه صدای خنده فروكش كرد و دیگر، میهمانیها به هم خورد... و ناگهان، انقلاب، جنگهای خیابانی، گریزی بیهدف در گسترة كشوری كه جنگهای داخلی تكهتكهاش كرده بود. در میان این تصویرهای خشن، تصویرهایی از واگونهای مخصوص گاو و گوسفند كه پر از دهقانهای خشمگین بود، كشتیهای درهمشكسته از طوفان، صفهای بلند مهاجران، دفتر كار پر گرد و غبار و اتاقهای كار كثیف، بیش از سایر تصویرها در ذهن او خودنمایی میكردند.
... و بالاخره پاریس؛ جایی كه جامهدانها را بر زمین نهادند. خانوادة كراپیوین با این اطمینان كه تبعیدی كوتاهمدت خواهند داشت، بیخیال و واهمه، مبلغی را كه توانسته بودند همراه خود از كشور خارج كنند، خرج كردند. الكسی فراموش نكرده بود كه در آن مدت، پدر و مادرش به طور مرتب هر شب بیرون میرفتند. صبحها الكسی هدیههایی را كه پدر و مادرش از رستورانهای معروف آن زمان برایش آورده بودند، میدید. اندك اندك تنگناها فرا رسید و جای شادی و بیخیالی را گرفت. بلشویكها، در روسیه جا افتادند. با از دست رفتن امید بازگشت به وطن، هزینههای زندگی كاهش یافت. آپارتمان مجلل خیابان رول، جایش را با آپارتمان دو اتاقی و محقر خیابان سنت ـ نوا عوض كرد.
آپارتمان قبلی، با اثاثیه و اسباب زندگی اجاره شده بود و آپارتمان دومی خالی بود. قبل از جابهجایی مجبور شدند این اسباب و اثاثیة ارزانقیمت را تهیه كنند. اسبابكشی سادهای بود. الكسی از نداشتن اتاقی مخصوص به خود، كه بتواند با خیال راحت آنجا به مطالعهاش برسد، رنج میبرد. اما میدانست كه پدر و مادرش برای تأمین هزینة دبیرستان، خیلی در زحمتند.
هزینة تحصیل زیاد بود. ژرژ پاولویچ با فروش كاغذ و نوار ماشین تحریر، به زحمت هزینه زندگیشان را تأمین میكرد. با این وضع، طبیعی نبود كه او آرزوی بازگشت به وطن را داشته باشد؟ نه...! چون مسلم بود كه در آنجا نه خانهای به دست میآورد، نه كارخانه و نه موقعیت عالی گذشتهاش را؛ خود او هم در اوقاتی كه واقعبین میشد به این حقایق اذعان داشت. اما خیلی زود، باز هم به آغوش رویاهای بیاساس خود پناه میبرد. مگر میشود از رفتار او دلگیر شد؟ او كه این همه مهربان، سخاوتمند و شجاع بود! مادر باوقارتر بود؛ او هیجانهایش را مهار میكرد. با تمامی اینها و وجود تنگناها، آن سه تن، در كنار هم خوشبخت بودند. خوشبختتر از بیشتر فرانسویها. بله! اما، فرانسویها در خانههای خود بودند. الكسی همكلاسیهایش را كه به نظر میآورد، با خود میگفت كه «دوران كودكی آنها، چقدر آرامتر از من بوده است. آنها اجبار ندارند از دو كشور، یكی را به عنوان وطن انتخاب كنند».
آنها بیریشه نشده بودند. او، معلق بود؛ نه پدر و نه مادرش توانایی درك او را نداشتند.
او به فكر سرایدار قبلیشان افتاد كه دو سال پیش به او «بچه اجنبی كثیف!» گفته بود. چرا؟ برای اینكه او با همبازیهایش جلوی در منزل سرایدار بازی میكردند. این ناسزا، همچون نوك پیكان تیر شكستهای در وجود او جا مانده بود. چه نفرت و انزجاری از چهرة درهم فشردة سرایدار خوانده میشد. اگر پدر ومادر الكسی فرانسوی بودند، باز هم با او چنین رفتاری میشد؟ شكرخدا كه ماه گذشته آن سرایدار را به علت افراط در میخوارگی اخراج كرده بودند. سرایدار جدید مرد مهربانی به نظر میرسید؛ اما او نمیتوانست كراپیویتن را درست تلفظ كند و با اصرار تمام میگفت: «گراپینین» و این پدر را به شدت میخنداند؛ اما به نظر الكسی، اصلاً خندهدار نبود. هر وقت سرایدار نام او را بد تلفظ میكرد، الكسی حس میكرد كه به خاطر بیگانه بودنش مورد تمسخر قرار گرفته است. الكسی چراغ كنار نیمكت را ـ كه تختخوابش هم بود ـ روشن كرد. از روی میز كنار آن كتابی برداشت. كتاب منتخبی از اشعار ویكتورهوگو بود. كتاب را از كتابخانة مدرسه امانت گرفته بود. كتاب را گشود. شعری بود با عنوان «جنها». بیتهای اول را كه خواند، منقلب شد. همینطور كه میخواند، لبانش میلرزید. آهنگ كلام، آرام و به تدریج گسترده در او نفوذ كرد. شعر را كه تا آخر خواند، تصمیم گرفت از تییری گُزلن بپرسد كه «این شاعر را میشناسد یا نه»، اگر هم لازم میشد، كتاب را به او امانت میداد تا در مورد آن در ساعتهای تفریح بحث كنند.
همین فكر باعث شد كه او لنین و «بچه اجنبی كثیف» را از یاد ببرد.
با احساس شادی عظیمی كه در آینده انتظارش را داشت، چراغ را خاموش كرد.
پینوشت:
1- Aliocha
2- Henri Troyat
3- Roule
4- Neuilly
5- Colinard
6- Alxis Krapivine
7- Thierry Gogelin
8- Saint – Pierre
9- Sainte – Foy
10- آلیوشا اسم مصغر الكسی است.
11- Helene Fedorovna
12- Zinovier
13- Bolotov
14- Milioukov
15- Lavalette
16- La Palice
17- Kamenev
18- Diaghilev