کتر علیقلی محمودیبختیاری- در شگفت خواهید ماند اگر بگویم فردوسی همزمان رودکی بود و شاهنامهاش در نیمه نخست سدهی چهارم هجری پایان پذیرفت.
سه سدهی نخستین اسلام یکی از تاریکترین و بحثانگیزترین دوران تاریخ بشر است. پرمطالعهترین پژوهشگر تاریخ اسلام در برابر نخستین پرسش فرومیماند و کار و بررسیاش پر از لغزش است. به شیوهی بررسیهای مذهبی، اصلی را چشمبسته پذیرفتهاند و بر آن پایهی کاخهای پررنگ و نگار برآوردهاند. در زیبایی این کاخها سخن نیست، اما در اصل و پایهی آن سخن بسیار است. دو سدهی نخستین، سکوت و خاموشی بود. سکوت و خاموشیای دانستنی، وگرنه این دو سدهی نخستین، یکی از پرآشوبترین و پرتلاطمترین دوران زندگی انسان است. این همه آشوب نهفته در خاموشی و تاریکی با این بررسیهای جزمی … روشن و شناخته نمیشود. کنکاشی دیگر و تلاشی بسیار و بینشی ویژه میخواهد که این خود در بررسی فرهنگ و تمدن ایران -تا آنجا که من دریافتهام- روشن خواهد شد. اما اینجا به یکی از گوشههای این تاریخ میپردازیم و آن، زایش و پیدایش شاهنامه است؛ چه، شناخت شاهنامه و زمان پیدایی آن روشنگر آغاز عصر «زندهگری »ایران است و راه شناخت فرهنگ این مرز و بوم و این مردم جایگرفته در فلات ایران از دیرین زمان تاکنون است.
نگاهی به «زمینهی فرهنگ و تمدن ایران» و «شکرستان» و «بابل، دل ایرانشهر» و «راهی به مکتب حافظ» راه و روش نگارنده را روشن میسازد و تلاش و کوشش وی را مینمایاند که چه میخواهد و چه میجوید و چه میگوید؟ شناخت شاهنامه و دانستن زمان پیدایش آن با بررسی آثار شاعران و نویسندگان دیگر و کشف نسخهبدلها تفاوت بسیار دارد که آن شناسنامه و کارنامه ملتی است و این تفنن، زمانکُش و کمسود است نه بیهوده. دشواری کار در این است که در کشور ما نقد و بررسی به معنی راستینش وجود ندارد؛ هرکس خر خود را میراند و کسی را با حیات و بقای ملت و فرهنگ و سرگذشت آن و سرشت و چندوچون و فراز و نشیب زندگیاش کاری نیست. از همه چیز و همه جا چشم میپوشیم و به همین موضوع «زمان شاهنامه» میپردازیم. مگر نه این است که همه پژوهشگران شاهنامه -چه ایرانی و چه ایرانشناس باختری- به هر حال فردوسی را به دربار محمود میکشانند و شاهنامه را به زمان او منسوب میدانند؟ حتی آنان که شاهنامه را فرآوری عصر سامانی میدانند پایان آن را به زمان محمود میپیوندند و هیچ کس تاکنون سخنی همانند سخنی که در سطر نخستین این گفتار آمده، نگفته و پیرامونش نگشته است. این سخن بهراستی بدعت است و باید در اساس این بدعت سخنی میگفتند یا دستکم دشنامی میدادند و طعنی میزدند…!
در سال 1347 به خواهش انجمن دانشجویان دانشگاه تهران مقالهای نوشتم با نام «نگاهی به فرهنگستان» که در «نامهی دانشجو» -معروفترین «نامه» آن روزگار- چاپ شد و سپس جداگانه در «شکرستان». اکنون بخشی از آن را در اینجا نقل میکنم که به زمان شاهنامه مربوط میشود: «… سومین فرگشت بزرگ فرهنگی ایران که در نهان، فرهنگستانی آن را اداره میکرد، در عصر سامانی پس از اسلام رخ داد. این فرگشت پس از دو قرن خاموشی، یکباره فرهنگ ایران را چون آتشی از زیر تودههای خاکستر بیرون کشید تا شعلههایش سرتاسر فلات ایران را دربرگرفت. این فرگشت آنچنان سنجیده و ژرف و ریشهدار بود که بررسی آن هنوز آدمی را به حیرت میافکند… سرانجام این فرگشت به پدیدآمدن شاهنامه فردوسی انجامید این کار بزرگ فرهنگی که بیشک در قرن سوم آغاز شد و در نیمهی اول قرن چهارم پایان یافت، وجود فرهنگستانی را در این روزگار ثابت میکند… » در پانویس همین مطلب افزوده شده است: «برخلاف آنچه تاکنون دربارهی زمان فردوسی گفته و نوشتهاند فردوسی همزمان رودکی بوده و شاهنامه را قبل از سال 329 که سال درگذشت رودکی است سروده است.» این گفتار باید به هر حال مورد انتقاد قرار میگرفت یا رد میشد یا پذیرفته میشد؛ یا دلیل نویسنده را جویا میشدند که از کجا چنین سخنی را آوردهاست؟ دلیل و برهانش چیست؟ اما نه انتقادی شد و نه پرسشی به میان آمد. به ناچار امروز هم همان سخن را باز میگویم، امروز که چند صباحی از «جشنواره طوس» گذشته است، جشنوارهای که با وجود انگیزهی پاک و نیت عالی بنیانگذار بزرگوار آن به سبب غفلت و بیمبالاتی کارگردانان ناشی و کینهتوزی و شهرتطلبی برخی سخنرانان عقدهدار، با کمال افسوس، رهاوردی جز مشتی دشنام به ملت ایران و لجنمالی فردوسی و شاهنامهی او نداشت! چه خواریزاست که کار امروز نهتنها به پایه و مایهی کار چهل و چند سال پیش نمیرسید، بلکه با مقام و شأن زمان به هیچ صورت سازگار نبود! آن بزرگداشت فردوسی سودمند و در حد خود کاری نوپدید بود و انگیزهای داشت و خدمتی به شمار میرفت و این جشنوارهی فردوسی به زیانآوری و بینتیجگی پایان یافت! آن روزگار نه «رسانههای گروهی» در کار بود و نه راهها و کارهای کشور همه هموار و نه درآمد ملی کافی؛ امروز همه چیز بیش از حد انتظار ماست ولی نتیجه کار برخلاف توقع، بهرهی آن بزرگداشت همه چیز و حاصل این جشنواره هیچ! پس از 40 سال زمان و هزینهای گران و فراخواندن پژوهشگرانی از کران تا کران گیتی، از طرف سخنرانان ما یک نکتهی تازه، یک سخن نو، یک پژوهش آفریننده چهره ننمود و یک روزنه به سوی جهان فردوسی نگشود! راستی روزگار فردوسی و انگیزهی پیدایی شاهنامه و دو سه قرن نخستین اسلامی روشن و بیابهام بوده است یا دستاندکاران و معرکهگردانان جشنوارهی طوس در خواب و بیخبر بودند؟ آن یک روشن است که تاریک و پرابهام است، ولی این بیگمان حقیقت دارد…
بر سخن برگردیم. آشنایی با فردوسی و شاهنامه او چه زمانی آغاز شد؟ این پرسش بیدارکننده است؛ کی، کجا و کی سخن از شاهنامه بر زبان راند و چگونه راند و چرا راند؟ زمینهی اجتماعی ایران پس از سامانیان برای پیدایی و روایی شاهنامه آماده بود یا نبود؟ یا هم بود و هم نبود؟ چهار قرن نخستین اسلامی از نظر برخورد عقاید و آرا و پدیدآمدن اندیشهها و راههای نو چگونه بود؟
بررسی و کندوکاو درباره این پرسشها شاید راهگشا و راهنما باشد و بیدارکننده از آغاز اسلام و چگونگی پیدایی آن. به هیچ روی سخن نمیگویم که آن بخش جداگانه است و در جای خود خواهد آمد و زمینهی یک کتاب ویژه است. از آنجا سخن میگویم که ایرانیان بنیانگذاران اسلام و ایرانیان سازنده زبان عربی و پدیدآورنده فلسفه در راه و دین نو در همه جهات -مانند هر موجود متفکر زنده- همگام و همراه هم نبودند. در جنبش نوپدید، برخورد عقیده و رای پیش آمد و بالاتر از همه «بقا و حیات ملت» مطرح بود. ملت ایران یعنی این موجودیت سیال و پرخروش و طوفانزا و تیزرو باید چه سرنوشتی میداشت؟ هر پدیدهای به خاطر موجودیت و تازگی حیات این وجود سیال و زنده و باقی بود، نه این وجود به خاطر آن پدیدهها. پس خواه و ناخواه برخورد به وجود میآید -که آمد- ما جلوهی آشکار جسمانی این برخوردها را با نام «طاهر ذوالیمینین» همراه نمیبینیم، که نباید نادیدهاش گرفت؛ جلوهی درخشانتر و پرنورتر آن را همراه برق و نوای مسهای انعطافپذیر در زیر چکش یعقوب رویگر به چشم و گوش ما رسانیدهاند -که ظاهر کار برای ما مهم نیست، اصل موضوع دلپذیر است- یعقوب لیث که بود؟ چه بود؟ چه میخواست؟ چه کرد؟ این پرسشها درخور بررسی و ژرفنگری است در زمینهی اندیشه و سخن، یک جمله از او نقل کردهاند و آن این است که به شاعران میگوید: «سخنی که من اندر نیابم چرا باید گفت»، سخن پرمغز و آسمانی است. سخنی سازنده و پیافکن و دیرمان است. سخن آغازین است. شاید گمان میکنید که: همه او را میشناسید و سرگذشت و کارنامهاش همان است که در کتابها آوردهاند؟ نه! اشتباه میکنید؛ او نیز ناشناخته مانده است؛ چون فردوسی -به این روایت یا سخن تاریخی که از یکی از معتبرترین تاریخها نقل شده است توجه کنید- که همه بهاصطلاح تاریخدانان و پژوهندگان به این سخن تاختهاند و آن را اشتباه و خطای محض خواندهاند و آن نقل از مقدمهی بایسنقری است بر شاهنامه. در این مقدمه از چگونگی گردآوری شاهنامه و تاریخ گذشتهی ایران سخن به میان آمده است و سخن را به اینجا میکشاند که: «… یعقوب لیث به هندوستان فرستاد و آن نسخه بیاورد و بفرمود ابومنصور عبدالرزاق ابن عبید فرخ را که معتمدالملک بود تا آنچه «دانشور دهقان» به زبان پهلوی ذکر کرده بود به پارسی نقل کند و از زمان خسرو پرویز تا ختم کار یزدجرد شهریار هرچه واقع شده بود بدان کتاب الحاق کردند. پس ابومنصور عبدالرزاق وکیل پدر خود مسعود بن منصور المعمری را بفرمود تا این نسخه را به اتفاق چهار تن دیگر یکی تاج بن خراسانی ازهری، یزدان داد بن شاپور از سیستان، ماهری بن خورشید از نیشابور و شادان بن برزین از طوس تمام کنند و در تاریخ ستین و مأتین هجرت، این کتاب را درست کردند و در خراسان و عراق از آن نسخهها گرفتند.» چه خوب بود که تاریخدانان و پژوهشگران به جای دشنام و بیارزشدانستن این نوشته، به گمان میافتادند که نکند گردآورندگان این مقدمه که مسلما با فردوسی و شاهنامه و اندیشهی فردوسی موافق نبودند و دست در کاری بسیار و دخل و تصرف بیشمار در شاهنامه کردند… مأخذ ویژهای داشتهاند و نکند این مطالبی که تاکنون درباره آغاز اسلام و پیدایی جنبشهای ایرانی خواندهاند چندان درست و استوار نباشند… در اینباره شکی نکردند که نکردند، اما آن را بیهیچ جهت و سببی مردود شمردند. از یعقوب لیث که آن جملهی معروف را گفت و با آن جمله جهت و مسیر یک جنبش را وارونه کرد دور نیست که در اندیشهی چنان کاری (گردآوری تاریخ پیشینیان و زندهکردن آتش نهفته به خاکستر) بودهاست.
اکنون به خود شاهنامه فردوسی برگردیم؛ همین گرفتاری در اینجا نیز هست. در بالا گفتیم و پرسش کردیم که آشنایی با فردوسی و شاهنامه کی و از کجا آغاز شد. در تمام روزگار غزنوی و آثار بهجامانده از آن زمان سخنی از فردوسی به چشم نمیخورد و حال آنکه بیشترین تلاش برای بقای شاهنامه در همین روزگار محمود غزنوی و جانشینانش شده است که تلاش برای بقای شاهنامه حتما باید در نهان صورت میگرفت و بر زبانها نمیافتاد، زیرا که این یادگار و خلاصه و جوهر نخستین جنبش ایرانی پس از اسلام بود و دربردارندهی تاریخ و فرهنگ ایران. باید بااحتیاط برای بقای آن تلاش میکردند که کردند؛ نخستین کسی که با ارادت و از سر صدق و راستی و از بن دندان و با آهنگ جان فردوسی را ستود، انوری بود که گفت:
آفرین، بر روان فردوسی ' آن همایوننژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد ' او خداوند بود و ما بنده
در روزگاری که امام محمد غزالی همشهری فردوسی حتی حاضر به دیدن مزار فردوسی نیست که او ستایشگر گبرکان بود، تمام شخصیتهای شاهنامه را با همان صورت «مث»وار و رازآمیزش همین انوری در قطعهای بیان میکند. قطعهای که در شأن نزولش جالب و گیراست، او این قطعه را برای «خواجه اسفندیار» زرتشتی میسراید و از او طلب «شراب»میکند. تحلیل همین عنوانها درخور یک دفتر است که چرا به «خواجه اسفندیار» خطاب میکند؟ چرا این زرتشتی را در نظر گرفته و برایش این قطعه را سروده است؟ چرا از او شراب میخواهد؟… «این سخن بگذار تا وقتی دگر»
آن قطعه این است که در تمام نسخههای چاپی نامرتب و ناقص به کار رفته است و در تمام نسخههای چاپی، شاه بیت آن که با حروف درشت در اینجا چاپ میشود حذف شده است.
خواجه اسفندیار میدانی ' که به رنجم ز چرخ «روبینتن»
من نه «سهرابم» و ولی با من ' «رستمی» میکند مه «بهمن»
خرد «زال» را به پرسیدم ' حالتم را چه چاره است و چه فن؟
گفت «افراسیاب» دهر شوی ' گر به دست آوری ز می دو سه من
بادهای چون دم«سیاووشان» سرخ ' نه تیره چون چه «بیژن»
صاف چون رای «شاه کیخسرو» ' تلخ، چون روزگار «اهریمن»
گر فرستی تویی «فریدونم» ' ور نه روزی نعوذ بالله من
همچو «ضحاک» ناگهان پیچم ' مارهای هجات بر گردن
این قطعه آشنایی و آگاهی شاعری چون انوری را نسبت به فردوسی و شاهنامه او میرساند. بیگمان کسانی چون «خواجه اسفندیار» که شاهنامه را میشناختند و میفهمیدند کم نبودند اما سرچشمهی آگاهی تاریخدانان و پژوهشگران امروزی چیست و چه بوده است؟ مسلم سرچشمهی آگاهی اینان سرچشمهی آگاهی انوری نبوده است، بلکه هر چه در این یکی دو قرن اخیر درباره فردوسی و شاهنامه نوشتهاند و گفتهاند از چهارچوب گفتهی نظامی عروضیسمرقندی در مجمعالنوادر یا چهار مقاله بیرون نیست و نبوده است. شگفتآور آنکه قویترین پژوهشگران امروزی بیهیچ شک و تردیدی گفتههای نظامی عروضی را مردود و بیبنیاد شمردهاند و کار ما را آسان کردهاند. چهار مقاله که از نظر کار منشیگری بسیار جالب است از نظر رویدادهای تاریخی بیاعتبار است. دلیل آن را پژوهشگران امروزی گفتهاند و نوشتهاند و خود دانند. نوآوران و نادرهگویان این روزگار وقتی از چهار مقاله نظامی عروضی ناامید شدند دست به کاوش زدند و سرانجام به عنوان کشف تازه، بیتی در شاهنامه یافتند که زمان پایانیافتن شاهنامه را نشان میداد و هر کدام بر این بیت کاخی برآوردند و سخنی گفتند و دفتری نگاشتند و جالبتر آنکه به ظاهر همه با هم مخالفاند. یکی میگوید فردوسی در زمان محمود بود و شاهنامه را به فرمان او سرود و یکی گفت فردوسی شاهنامه را پیشتر سروده بود و از فرط تنگدستی آن را به محمود عرضه کرد و «بدو رسید آنچه رسید» و آن بیت این است:
ز هجرت شده پنج هشتاد بار ' که من گفتم این نامه شاهوار
بیت به صورتهای گوناگون و بهویژه مصرع دوم به این صورت «به نام جهان داور کردگار» که وسیلهی کار این بزرگان به هرحال محفوظ بوده و آن «پنج هشتاد بار» پس از هجرت است. برخی برای آنکه سخن تازهای گفته باشند، بیان داشتند که این تاریخ آخرین تصحیح شاهنامه بوده است نه تاریخ ختم شاهنامه. این رقم«پنج هشتاد بار» را به دو صورت دیگر نیز میتوان خواند که چهبسا سوم آن در نسخههای موجود کنونی نیست ولی معلوم نیست نباشد چه ما همهی دستنویسهای شاهنامه را ندیدهایم آن دو صورت دیگر چنین است:
ز هجرت شده پنج هفتاد بار ' که من گفتم این نامهی شاهوار
ز هجرت شده پنج پنجاه بار ' که من گفتم این نامهی شاهوار
و هیچ کس نمیتواند سوگند بخورد که این دو صورت آخر درست نیست. پس این پایه از پایهای که نظامی عروضی بنیاد نهاده سستتر و بیاعتبارتر است. پس باید به بررسی و آثار دیگر توجه کنیم.
ابومنصور عبدالملک محمد اسمعیل ثعالبی در کتاب «غرر اخبار ملوکالفرس» که نگارش آن پیش از سال 412 (سال درگذشت نصر بن ناصرالدین سبکتکین) نگارش یافته به کتاب «شاهنامه» اشاره میکند که پژوهشگران امروز آن را شاهنامهی فردوسی نمیدانند و پریشانوار ذهنها را از این مطلب دور کردهاند. ثعالبی در دیباچه جنگ «گشتاسب و ارجاسب» برای روشنکردن نام «ارجاسب» مینویسد: «فقال الطبری انه خوزاسف و قال ابن خرذاذبه انه هزار اسف و قال صاحب کتاب شاهنامه انه ارجاسب و هو الاشهر» و میدانیم که نام «ارجاسب» به همین صورت دقیق در شاهنامه فردوسی به کار رفته است و دیگران صورتهای دیگری از آن را نوشتهاند و ثعالبی پذیرفتهاست که درستترین و مشهورترین صورت آن همین «ارجاسب» است که «صاحب کتاب شاهنامه» آورده است. ثعالبی در جای دیگر تاریخ اشکانیان مینویسد: «فذکر الطبری فی بعض روایاته ان اول من ملک منهم اشک بن اشکان و کان ملکه احدی و عشرین سنة و وافقه فی هذه الروایة صاحب کتاب شاهنامه الا انه فی مدت الملک فقال کانت عشر ستین.» برخلاف همهی پژوهشگران امروزی برای من مسلم است که منظور ثعالبی شاهنامه فردوسی است نه شاهنامهای دیگر… جالبتر آنکه مطالبی را که ثعالبی از شاهنامه نقل کرده است بیکم و کاست مطالب شاهنامه فردوسی است نه کتابی دیگر.
آنجا که «نلدکه» آلمانی «فردوسی و رودکی» را همزبان میداند -با آنکه خود او همین تاریخ نادرست معمول و معروف را به پیروی دیگران بیشتر قبول دارد-مرحوم سعید نفیسی بیرحمانه به او میتازد و مینویسد: همهی کودکان ایرانی میدانند که فردوسی با رودکی همزبان نبوده است و حال آنکه حق بود در اندیشه فرو میرفت که «نلدکه» از روی چه مأخذی این مطلب را نوشته و چرا نوشته و چرا آنرا با تردید و به احتمال عنوان میکند؟ «استاریگف» نیز در «فردوسی و شاهنامه» مینویسد: «گاهی هم مجموعهی منظوم فردوسی و مجموعهی منثور ابوالمؤید بلخی همزمان با هم نام برده شده و گویی مقایسه میشود.» در عین اینکه او نیز همین تاریخ غلط مشهور را پذیرفته است. آیا همین اشارههای مبهم بسنده نیست تا یک پژوهنده را به اندیشه وادارد که نکند زمان فردوسی و پیدایی شاهنامه جز این زمانی باشد که از راه چهار مقاله بر سر زبانها و در لابهلای کتابها رخنه کردهاست؟ ثعالبی در همین کتاب «غرر اخبارالملوکالفرس» از شاهنامهی دیگری نام میبرد و سرایندهی آن را ذکر میکند و آن شاهنامه مسعودی مروزی است. مقدسی نیز در کتاب «البدأ و التاریخ» شاهنامه مسعودی را با حذف «مروزی» آورده است. ولی نام «مسعودی» مشهود است. از سوی دیگر، اثری با عظمت و اعتبار شاهنامه که گفتیم جوهر و بهرهی نخستین جنبش ایرانی عصر اسلامی است و در بردارندهی فرهنگ ایران است نمیتواند زمان پیداییاش نامشخص باشد؛ زیرا پایان شاهنامه خود آغاز یک تاریخ است که میتواند مبدأ تاریخی قرار گیرد. ناچار زمان آن با قید روز و ساعت باید مشخص باشد. در این گفتار مجال یادکردن همهی دلایل و مأخذ و منابع و سنجش مطالب با هم نیست.
سخن کوتاه آنکه، درست 10 سال پیش (1344) که سرگرم نوشتن «راهی به مکتب حافظ بودم» (گویا ماه بهمن یا اسفند بود) در کتابخانهی باشگاه افسران -به شیوهی معمول- به زیارت فرزانهی یگانه (ذبیح) «بهروز» رفتم. از هر دری سخن رفت و بیشتر سخن از شاهنامه و زمان آن بود. دفتر پنجم شاهنامه به کوشش دبیر سیاقی در دستم بود؛ ورق زدم و صفحه پایان آن را به «بهروز» نشان دادم که چه میگویید دربارهی این ابیات پریشان که در عین حال مطلبی در آنها نهفته است و از شاهنامه چاپ مؤسسه خاور (تهران: 1312) نقل شده است؟
چو آخر شد این داستان بزرگ ' سخنهای آن خسروان سترگ
به روز سوم نی بشب چاشتگاه ' شده پنج و ده روز از آن شهر و ماه
که تازیش خواند محرم به نام ' و ز آذار خواندش ماه حرام
مه بهمن و آسمان روز بود ' که کلکم بدین نامه پیروز بود
اگر سال هم آرزو آمدست ' نهم سال و هشتاد با سیصد است
گفتم اگر بخواهیم بر بیت آخر تکیه کنیم همان اشکالی پیش میآید که در این بیت:
ز هجرت شده پنج هشتاد بار ' که گفتم من این نامه شاهوار
که «نهم سال و هشتاد با سیصد» را به صورت «نهم سال و هفتاد با سیصد» و «نهم سال پنجاه با سیصد» نیز میتوان خواند. وانگهی رقم 389 با آنچه اندیشیدهایم، تباین دارد. اگر این تاریخ درست باشد باید خود مبدائی جز مبدأ تاریخ هجری داشته باشد. نگاهی رندانه به من کرد و گفت حق با تو است که رازی در همین ابیات نهفته است و این بیتها که خواندی نقضی دارد. صورت کامل آن را برایت خواهم گفت. یک سال بر این پیجوی گذشت تا روزی در پیشگاهش نشسته بودم فرمود: صورت درست بیتهای پایانی شاهنامه چنین است:
«ششم روز» از هفته در چاشتگاه ' شده پنج و ده روز، از آن شهر و ماه
که تازیش خواند محرم بنام ' در آذار افتاد ماه حرام
«مه بهمن» و «آسمان روز» بود ' که کلکم بدین نامه پیروز بود
ز تاریخ دهقان بگویمت نیز ' اندیشه جان را بشویمت نیز
اگر سال هم آرزو آمدست ' نهم سال و هشتاد با سیصد است
که در آن بیتهای پیشین نامی از «تاریخ دهقان» نبودهاست.
بدین ترتیب شاهنامه حدود ساعت 10 صبح (چاشتگاه) روز آدینه (ششمین روز هفته) پنجم ماه محرم، دهم ماه آذار رومی، بیست و هفتم (آسمان روز) بهمنماه یزدگردی فرسی سال 389 دهقانی انوشیروانی پایان پذیرفته است که این تاریخ برابر است با 316 هجری و برابر است با 928 میلادی، یعنی تاریخ پایانیافتن شاهنامه تقریبا 13 سال پیش از مرگ رودکی بوده است و این وضع شاید هر 50 هزار سال یک بار رخ دهد که مثلا دهم ماه آذار رومی، پنجم ماه محرم و بیست و هفتم ماه بهمن یزدگردی یکسالی در روز جمعه واقع شود. میدانیم که در سال بیست و چهارم سلطنت انوشیروان دورهی دوم 1507 سالی خورشیدی تاریخ کیانیان به پایات میرسید و سال بیست و پنجم سلطنت انوشیروان کبیسه صورت گرفت و این تاریخ با نام «تاریخ دهقانی» مبدأ تاریخی شناخته شد که برخی فرقهها نیز از این مبدأ تاریخی استفاده میکردند و این تاریخ دهقانی حدود 80 سال قمری با تاریخی که دیگران برای پایانیافتن شاهنامه نوشتهاند اختلاف دارد.
آذرماه 1354