منوچهر آتشى:
اسب سفید وحشى
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناك سینه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشید سوخته است
با سر غرورش اما دل با دریغ ریش
عطر قصیل تازه نمىگیردش به خویش
اسب سفید وحشى، سیلاب درهها
بسیار صخرهوار كه غلتیده بر نشیب
رم داده پرشكوه گوزنان
بسیار صخرهوار كه بگسسته از فراز
تازانده پرغرور پلنگان
اسب سفید وحشى با نعل نقرهگون
بس قصهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگهها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله سم او ز خواب
اسب سفید وحشى اینك گسستهیال
بر آخور ایستاده غضبناك
سم مىزند به خاك
گنجشكهاى گرسنه از پیش پاى او
پرواز مىكنند
یاد عنان گسیختگىهاش
در قلعههاى سوخته ره باز مىكنند
اسب سفید سركش
بر راكب نشسته گشوده است یال خشم
جویاى عزم گمشده اوست
مىپرسدش ز ولوله صحنههاى گرم
مىسوزدش به طعنه خورشیدهاى شرم
با راكب شكستهدل امّا نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان، شمشیر مرده است
خنجر شكسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:
«اسب سفید وحشى! مشكن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابند در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من»
«اسب سفید وحشى!
دشمن كشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته كینه به پیمان آشتى
آلوده زهر با شكربوسههاى مهر
دشمن كمین گرفته به پیكان سكهها»
«اسب سفید وحشى!
من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم
من با كدام مرد درآیم میان گرد
من بر كدام تیغ سپر سایبان كنم
من در كدام میدان جولان دهم تو را»
«اسب سفید وحشى!
شمشیر مرده است
خالى شده است سنگر زینهاى آهنین
هر مرد كاو فشارد دست مرا ز مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین»
«اسب سفید وحشى!
در قلعههاى شكفته گلجامهاى سرخ
بر پنجهها شكفته گلسكههاى سیم
فولاد قلبها زده زنگار
پیچیده دور بازوى مردان طلسم بیم»
«اسب سفید وحشى!
در بیشهزار چشمم جویاى چیستى؟
آنجا غبار نیست گلى رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست زنى خفته در سرشك
آنجا حصار نیست غمى بسته راه خواب»
«اسب سفید وحشى!
آن تیغهاى میوهاشان قلبهاى گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیكرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهى بر ترك زین من»
«اسب سفید وحشى!
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانى بور و گسستهیال
شهیه بكش مپیچ ز تشویش»
«اسب سفید وحشى!
بگذار در طویله پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوسها بیاكنم
نیرو نمانده تا كه فرو ریزمت به كوه
سینه نمانده تا كه خروشى بهپا كنم
اسب سفید وحشى!
خوش باش با قصیل تر خویش»
اسب سفید وحشى امّا گسستهیال
اندیشناك قلعه مهتاب سوخته است
گنجشكهاى گرسنه از گرد آخورش
پرواز كردهاند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعههاى سوخته ره باز كردهاند.