نقد داستان «علویه خانم»، نوشته صادق هدایت
سمیرا اصلانپور: ماجرا درباره كاروانی است كه عازم زیارت مرقد امام رضا است.
داستان اینطور شروع میشود كه كنار سقاخانهای، جمعیت زیادی جمع شدهاند. جوانی پردهخوانی میكند و صحنهای از واقعه كربلا را در آن پرده نشان میدهد. در تصویر پرده، یزید نشسته و تخته نرد بازی میكند. عدهای از اسرای كربلا نیز در تصویر هستند. در حین اینكه تصاویر پرده را توضیح میدهد، فضای اطراف سقاخانه توصیف میشود، و زنی، پولهایی را كه مردم به جوان پردهخوان میدهند خیلی با دقت جمع میكند.
یوزباشی كه ظاهراً همان صاحب كاروان است میگوید: «بساط را جمع كنید كه راه بیفتیم.»
همه سوار گاریها میشوند. زنی كه اسمش علویه خانم است، با سه دختر بچه، كه ظاهراً بچههایش هستند، و آن جوان پرده خوان، كه آقا موچول ـ صدایش میكنند، در بهترین جای گاری یوزباشی، نشستهاند. دیگران هم، بسته به رابطهای كه با علویه خانم دارند، جاهای بهتر را برای خودشان گرفتهاند. بعد، صحبتهایی بین اینها رد و بدل میشود، كه از این طریق، در حقیقت زندگی شخصیتها و خصوصیات ظاهری و رفتارشان و چیزهایی از این دست توضیح داده میشود. از جمله، سه دختر همراه علویه خانم معرفی میشوند.
بزرگترین آنها عصمتالسادات است كه رویش را یا چادر خیلی محكم گرفته است و صدایی از او درنمیآید. معلوم میشود كه دوازده سالش است و تا آن موقع سهبار ازدواج كرده (یعنی صیغه شده)، و بار آخر هم بچهدار شده و بچهاش مرده. الان هم علویه خانم میگوید: «قصدم از سفر این است كه شوهری برای این دختر پیدا كنم.»
دختر بعدی زینتالسادات است. شخصیتهای دیگر، جیران خانم و باجی، و بعد، ننه حبیبه هستند.
در آن گاری، چند مرد هم هستند. یكی از آنها اسمش پنجه باشی است. پنجه باشی علاقهاش را به عصمتالسادات نشان میدهد. او به كفشهای پاره عصمتالسادات اشاره میكند و میگوید كه «من این كفشها را برایت میدوزم.»
معلوم است كه هنوز در ابتدای راه هستند. صحبتش است كه تا سمنان سه روز راه مانده.
كاروان در وسط راه، در یك كاروانسرا اطراق میكند.آن شب، افرادی كه در گاری یوزباشی بودهاند میروند اتاق كاروانسرا، و با هم شام میخورند.
وقتی همه میخوابند، علویه خانم از اتاق بیرون میرود. پنجهباشی هم نشسته كفشهای عصمتالسادات را میدوزد.
روز بعد، قبل از اینكه كاروان راه بیفتد، علویه خانم به آقا موچول میگوید: «زود پاشو، قبل از اینكه كاروان راه بیفتد، بساط را راه بیندازد. او هم پرده را یك مقدار باز میكند و بهاصطلاح بازارگرمی میكند؛ كه «صلوات بفرستید»، و از این حرفها. زنی به اسم صاحبسلطان میآید وسط و شروع میكند به داد و بیداد. به علویه خانم میگوید: «تو دیشب كجا بودی؟» علویه خانم میگوید (با همان بهاصطلاح ادبیات خاص خودشان با هم صحبت میكنند): «من در اتاق خودم بودم. همه دیدند كه من خوابیده بودم.» رو به آقا موچول میكند و میگوید: «مگر من آنجا نبودم؟» آقا موچول میگوید: «نه. من كه یادم نیست.» علویه خانم شروع میكند به فحش دادن به او؛ و میگوید: «تو خودت بلند شدی رفتی بیرون. خودت وضعت خراب است. لازم نیست كه شهادت بدهی.» بعد پنجهباشی شهادت میدهد كه نه؛ من بیدار بودم و دیدم كه علویه خانم اینجا بود.
یوزباشی كه شب در یكی از گاریها خوابیده بوده، به علویه میگوید: «چرا دروغ میگویی؟ من خودم دوبار آمدم؛ تو توی اتاق نبودی.» وقتی كه این حرف را میزند، علویه خانم كه قبلش با لحن حق به جانبی میگفته «نه؛ من در اتاق خوابیده بودم،» میگوید: «آره. من آمدم برای تو چای بیاورم؛ دیدم نیستی. و دیدم كه فلانی هم در گاریاش خوابیده و آه و ناله میكند. چای را بردم و به او دادم.» یوزباشی كه قرار بوده علویه خانم را بگیرد، میگوید: «حالا كه تو اینطوری هستی، شماها را میگذارم و میروم. شما را به مشهد نمیبرم.»
بعد یك جدل لفظی بین این افراد اتفاق میافتد كه به هر حال تسلط هدایت را به فرهنگ دشنامهای كوچهبازاری، نشان میدهد.
فصل بعد، جایی است كه یوزباشی، در مشهد میبیند عدهای بساط پهن كردهاند و كسی پردهخوانی میكند. میبیند پنجهباشی است. ولی تسلطی را كه آقا موچول، در پردهخوانی داشته، ندارد.
علویه خانم را میبیند و به او میگوید كه «آهِتو مرا گرفت؛ دو تا از اسبهایم تلف شدند.» و دوبار سر رفاقتشان برمیگردند.
فكر میكنم بهتر است اول درباره محتوا صحبت كنیم. به نظر میرسد هدف اصلی هدایت از نوشتن این داستان، حمله به تشیع بوده. چون این زن اسمش «علویه» خانم است. علویه مؤنث علوی است؛ و معمولاً سادات این اسم را روی خودشان میگذارند. بچههایش هم كه سید هستند: عصمتالسادات و زینتالسادات و ... در حقیقت اینها را نمادی از تشیع گرفته.
مخصوصاً جایی در صفحه 30 میگوید كه «همه اسرار این خانواده روی پردهای كه نمایش میدادند نقش شده بود، و به نظر میآمد كه این پرده مربوط به زندگی آنها و باعث اهمیت و اعتبارشان شده بود.» بعد میگوید كه اگر این پرده را از زندگی اینها میگرفتند، یك مشت ـ مثلاً ـ لجن و آدم كثیف و فلان میماند. «همه زندگیشان این پرده بود.» درواقع میگوید: هم آن آدمهای به این صورت نفرتانگیز، زندگی و اعتبار خودشان را از تاریخ شیعه میگیرند، و هم اینها، نمادی از آن تاریخ تشیع هستند. یعنی یك ارتباط دو طرفه است. و خوب، زندگیشان هم كه از راه همین پردهگردانی میگذرد. حتی یكجا اشاره میكند كه همه كسانی كه در گاریها و در یك كاروان بودند، از نوع گدایی اینها تعجب میكردند. كار اینها را تشبیه میكند به گدایی. و پردهخوانی پوششی است بر شغل واقعیشان؛ كه درواقع همان تكدیگری است.
سرشار: عصمتالسادات دوازده ساله است. داستان میگوید تا آن وقت سه بار صیغه شده و یكی از آن دو بچه هم بچه آن دختر دوازده ساله است!
اصلانپور: فصل اول كه شروع میشود تا صفحه 29، نویسنده از ایوانك و قشلاق میگوید، موضوع صحبت و توصیف نویسنده، خانم علویه است. تا آنجا كه گفته میشود كه این سه تا، بچههای علویه خانم هستند. یعنی خودش میگوید این دخترم است. اما بعد ایجاد تردید میكند؛ و معلوم نیست كه اینها با هم نسبتی دارند یا نه. بعضی وقتها میگوید: «آقا موچول پسرم است. » یك وقت میگوید: «دامادم است.» بعضی وقتها میگوید: «برادر ناتنی من است.»
سرشار: آخرش معلوم میشود هیچ نسبتی با هم ندارند. علویه خانم او را آورده و دارد ازش كار میكشد. علویه به موچول میگوید: «اگر لیاقت نشان دادی، این دخترم (عصمتالسادات) را به تو میدهم.»
در مورد دختران هم همینطور صحبت میكند. گاهی عصمتالسادات را عروس خودش معرفی میكند. گاهی از دهانش درمیرود و میگوید: «میخواهم دخترم را به مشهد ببرم و شوهر بدهم» بچههای كوچك را هم، گاهی میگوید سرراهیاند، و آنها را برای ثواب برداشته. گاهی میگوید نوه، و گاهی میگوید بچه خودش هستند.
از اینكه بگذریم، هدایت مذهب را تا حد یك خرافات بسیار سخیف پایین میآورد. در داستان، این آدمهای مذهبی كه همهشان عازم زیارتند، بسیار خرافی معرفی میشوند. مثلاً یكجا صدای زوزه سگ میشنوند؛ یكیشان كفشهایش را درمیآورد دَمَر میكند؛ بقیه هم از او تقلید میكنند. هدایت مذهب را تا حد مجموعهای از خرافات پایین آورده. درواقع، تشیع را طوری معرفی میكند كه هیچكس نمیتواند از آن دفاع بكند! همه این آدمهایی كه زایر هستند، وقتی وارد زندگیشان میشویم، میبینیم كه زندگیهای لجنی دارند. هیچكدام آنها یك زندگی سالم و درست و حسابی ندارد. زنها و مردها، همگی، در بهترین حالت با هم صیغه هستند آن هم به ظاهر صیغه. (صیغه را هم مسخره میكند. فقط یك بهانه است. چون علویه امشب میگوید «من صیغه یوزباشی هستم»، فردا شب میآید پیش پنجهباشی.)
نسل قبلیشان هم همینطوری است. یكی از آنها ننه جیران است.
فضایی كه نویسنده توصیف میكند. آنقدر آلوده است كه خواننده احساس میكند آن یك نفر هم كه مثلاً میگوید: «من دخترم رفته سر زندگیاش و شوهرش خیلی دوستش دارد و بدون اجازه او حتی آب نمیخورد» دروغ میگوید.
در گفتوگوها و حرفهایی كه اینها با هم میزنند، جملهای نیست كه در آن یك كلمه مستهجن یا عبارتی كه واقعاً حتی خواندنش هم آدم را آزار میدهد، دیده نشود. همه اینها، بدون هیچگونه حجب و حیایی از یكدیگر، این عبارات را بهكار میبرند.
من فكر میكنم بدتر از این نشود زوار حضرت امام رضا را توصیف كرد. صحبتهایی كه آنها میكنند انباشته از عبارات ناخوشایند است. اما در نهایت، اینها بعد از آن همه درگیریهایی كه با هم پیدا میكنند، به توافق میرسند! یعنی هیچ مشكل عمدهای با هم دیگر ندارند!
آخر داستان، یوزباشی كه آنقدر ناراحت و عصبانی بوده كه آن شب علویه خانم را قال گذاشته و رفته، با اینكه میداند این زن چقدر فاسد است، (ضمن اینكه خودش هم زندگی سراسر فسق و فجوری داشته) به علویه میگوید: «چون تو را آنجا جا گذاشتم، نفرینت باعث شد كه دو تا از اسبهایم تلف شدند.» یعنی با اینكه با چشم خودش، شخصیت كثیف این زن را دیده، باز اعتقاد دارد كه نفرین او باعث بدبختیاش شده!
در كل، در داستان هیچ وجه مثبتی از مذهب نمیتوانیم ببینیم.
مؤمنی: این داستان از نظر درونمایه به داستان دیگری از هدایت شباهت دارد. در آن داستان، عدهای میروند كربلا زیارت؛ اینجا هم میروند مشهد. آنجا همه جانیاند و اینجا همه فاسد. یعنی از این نظر، هیچ چیز تازهای نسبت به آن داستان ندارد. فقط وجه منفیاش یك مقدار غلیظتر است. این داستان جلوتر نوشته شده یا آن یكی؟
اصلانپور: علویه خانم حتی آدم هم كشته. یكجا میگوید: «از یكی از شوهرهایم میخواستم جدا بشوم؛ او راضی نمیشد. آب غسل كنیز سیاه و مرده را به او دادم تا محبت من از دلش برود. كه سر دو ماه، افتاد و مرد.»
سرشار: دوستان، اگر راجع به درونمایه اثر، مطلب دیگری دارند، بگویند. اگر نه، برویم سراغ ساختارش.
مؤمنی: فكر میكنم این داستان كمی زودتر از آن یكی نوشته شده است. غرض نویسنده این بوده كه بگوید: این آدمها نمونههای تمام مردم مسلمان هستند. چون از همه تیپ، در این داستان آمدهاند. فكر میكنم هدایت میخواهد نمونههایی از تیپهای مختلف را ارائه بدهد؛ و بگوید كه مسلمانها اینطور هستند: كسانی كه این زحمت را به خودشان میدهد، در سرما و با این بدبختی و فلاكت، اینهمه راه طولانی را در گاری مینشینند و میروند زیارت چنین شخصیتهایی دارند.
شخصیتها آدمهایی با انگیزه واقعی زیارت نیستند. علویه خانم فساد اخلاقی دارد. حتی پینهدوز، كه میشود گفت یك آدم خیلی بدبخت و بیچاره و مفلوك است كه نه امكانات مالی دارد و نه اسبی، همین كه میشنود دختر علویه خانم را میخواهند شوهر بدهند، میافتد دنبالش، و به شیوههای مختلف، میخواهد به او نزدیك شود. میخواهم بگویم همه آدمها، به شكلی فاسدند؛ و آوردن این شخصیتهای فاسد بهعنوان زوار در داستان، توهینی به مردم ایران است. هم به مذهب مردم توهین كرده، هم به خود مردم ایران. عجیب است كه هدایت چقدر از مردم ایران بدش میآمده و آنها را حقیر میدانسته!
دكتر محسن پرویز: خوب، البته هر كس آن چیزی را میبیند كه در خودش و محیط اطرافش است. نكتهای كه برای من جالب است، تعبیرهایی است كه گاهی در نقدهای دیگران یا بعضی سخنرانیهایی كه در بعضی از كتابها چاپ شده، دیدهام. مثلاً میگویند: «با اینكه هدایت از یك طبقه مرفه بود، اما درد مردم محروم را داشت.» حرفهایی كه در این داستان از زبان علویه خانم میشنویم، حرفهایی است كه فاحشههای فاحشهخانههای زمان هدایت به زبان میآوردهاند. هدایت قطعاً به فاحشهخانههای زمان خودش سر زده، با روسپیها نشست و برخاست كرده، و این فرهنگ گفتاری را از آنها گرفته. این، هیچ حُسنی نیست كه ما فكر بكنیم مثلاً «چقدر هدایت با فرهنگ گفتاری مردم آشنا بوده!» نه. واقعاً اینطوری نیست. این، فرهنگ عامه مردم نیست؛ فرهنگ یك گروه خاص است. منتها هدایت آمده این را گذاشته توی دهان همه مردم. از همه اینها بدتر اینكه، برای مسخره كردن سادات و مسخره كردن مذهب، كوشیده تا آنها را با فرهنگ فاحشهها مرتبط كند و پیوند بزند.
خیلی عجیب است كه، بعضی، اینها را بهعنوان نكات مثبت كار هدایت در نظر میگیرند!
سرشار: خوب. دیگر وارد بحث ساختار شویم.
اصلانپور: در اول داستان كه پرده را توصیف میكند، میگوید یزید در حال بازی تخته نرد بود. تخته نرد، مگر قدمت زمانیاش چقدر است؟
سرشار: متعلق به دوران انوشیروان ساسانی است. بوذرجمهر شطرنج را از هند میآورد. بعد سعی میكند در عوض آن، یك بازی ایرانی درست كند؛ تخته نرد را درست میكند؛ میفرستد برای هندیها. یعنی بهعنوان یك معامله فرهنگی پایاپی منتهی نكتهای كه از نظر زمانی در نقاشی قهوهخانهای مطرح هست، این است كه اینگونه عقب و جلو رفتهای زمانی وقایع و غلطهای تاریخی، در كار نهایی مذهبی عامیانه و تصاویر قهوهخانهای مربوط به آنها، است. نقاشیهای قهوهخانهای زیاد به تاریخ و مستندات مقید نیست. علتش هم این است كه نقاشان این مكتب، سواد این چیزها یا تقیّد آنها را نداشتند. نقاشی قهوهخانهای یك نقاشی عوامانه بود. در داستانهای عامیانهای كه راجع به اسلام نوشتهاند ـ مثل «خاوران نامه» ـ نیز همین ویژگی هست. یعنی چیزهایی در آنها مطرح میشوند كه بعضاً اصلاً وجود خارجی هم نداشتهاند. مثل حضور حضرت علی(ع) به سرزمینهایی كه هرگز در عمرشان به آنجا نرفتهاند.
اصلانپور: فكر میكنم بهتر باشد درباره زاویه دید داستان یك مقدار صحبت كنیم: در داستانهای هدایت، در مورد انتخاب زاویه دید، اشتباهات زیادی دیده میشود. یعنی او آشنایی فنی با زاویه دید ندارد. البته نثر و عناصر دیگر آثارش هم همینطور است. ولی زاویه دیدش خیلی توی ذوق میزند. حداقل برای من كه اینطوری بوده.
در قسمت اول این داستان، به نظرم میآید كه زاویه دید بیرونی است. نویسنده اصلاً وارد ذهن افراد نمیشود. فقط كارها و اعمال و حرفهایی را كه میزنند میگوید. تا اینكه میرسد به جایی كه نوشته فصل میخورد؛ و گفته میشود كه «طرز مخصوص گدایی آنها، جلب نظر مسافران را كرده بود.» اینجا یكمرتبه زاویه دید تغییر میكند. یعنی تفكر و اندیشه شخصیتها هم توضیح داده میشود.
از اینجا به بعد، باز زاویه دید عوض میشود. نویسنده، دوباره با همان زاویه دید نمایشی و بیرونی داستان را بیان میكند؛ و از آن حالت دانای كل بودن، خارج میشود.
حضور نویسنده در اثر هم مثل دیگر كارهای هدایت، خیلی پررنگ است. توصیفهایی كه از آدمها میكند (از چهره، خصوصیات جسمانی و رفتار و لباسهایشان) و كینهای كه نسبت به این آدمها دارد، در توصیفها كاملاً پیداست. در یك مورد میگوید: «دستهایش را كه مثل قاقالی خشك بود.» یا «مثل چرم بلغار بود»، از زیر چادر بیرون آورد. در توصیفهایی كه میكند، نمیتواند جلو بیان احساسات و مواضع منفی خودش را بگیرد.
دخالت نویسنده، علاوه بر توصیفهای ظاهری، در نقل داستان هم وجود دارد. مثلاً یكجا میگوید: «زنهای نجیب نما.»
تا آنجا كه میگوید: «ماه از آسمان به اعمال چركین آدمها نگاه میكرد.»
سرشار: در اینجا، درواقع مثل داستانهای كودكان، ماه را توصیف كرده است. یكنوع «جاندار پنداری». اگر این حالت را نداشت، توصیف اكسپرسیونیستی محسوب میشد. توصیف اكسپرسیونیستی انعكاس حالات درونی قهرمانان در طبیعت پیرامونشان است. یعنی مثلاً طبیعت را بهگونهای توصیف میكنند كه یك آدم در یك حالت خاص احساسی و روانی آن را میبیند.
اصلانپور: وقتی دستش در نوشتن تند میشود، گفتوگوها را از حالت داستانی درمیآورد و آنها را نمایشنامهای مینویسد. یعنی نمیگوید كه مثلاً فلانی گفت. مثلاً مینویسد: «علویه:» همه اینها نشان میدهد كه این داستان را هول هولكی و از سر عجله نوشته است. حداقل آن را یك بازخوانی مجدد نكرده.
سرشار: البته نثر این داستان، از مجموعه «سگ ولگرد» خیلی بهتر است. از امثال غلطهای فاحش «سگ ولگرد»، در این داستان، كمتر اثری هست. اینكه شما میگویید، وجه زبانی آن است؛ كه باید راجع به آن صحبت بكنیم، و خودش یك مورد جداست.
اصلانپور: در نثرش هم اشكالاتی هست، كه بعضیها را نوشتهام.
سرشار: شما از بحث پیرنگ خارج شدید. یعنی اصلاً به پیرنگ داستان را اشاره نكردید. مثلاً شخصیت این داستان كیست و مشكل اصلی او چیست؟ آیا پایان داستان، نتیجه طبیعی حوادث ماقبل خودش هست؟
اصلانپور: در حقیقت آنطور كه از اسم داستان پیداست، شخصیت اصلی باید همین علویه خانم باشد. نقش عمده را هم، علویه خانم دارد. داستان، با صحنهای شروع میشود كه آن جوان پردهگردانی میكند. ولی بهسرعت توجه سمت علویه خانم جلب میشود. چون او پولها را از مردم جمع میكند. بعد از آن، مدام علویه خانم را در صحنه میبینیم. نقش اصلی را همیشه او دارد، و تا آخر هم او در داستان هست. به طور طبیعی، در پایان داستان هم، زاویه دید باید محدود به علویه خانم باشد. چون شخصیت اصلی است و داستان با او شروع شده است. اما در آخر داستان، بعد از آنكه نوشته فصل میخورد، یوزباشی میبیند كه چه حوادثی اتفاق میافتد. یعنی داستان از دید یوزباشی نقل میشود؛ و تغییری در زاویه دید بهوجود میآید.
سرشار: بله، یك موردش آنجا بود كه قبلاً گفتیم از زاویه دید بیرونی تبدیل به دانای كل میشود. اینجا هم از یكی به دیگری میرسد و زاویه دید محدود میشود به یوزباشی.
اصلانپور: ولی البته باز هم با علویه خانم داستان تمام میشود.
سرشار: مشكل اصلی داستان چیست؟ مشكل اصلی پیرنگ آن است كه شما نمیدانید باید بهدنبال چه بگردید.
مؤمنی: سی صفحه كه از داستان میگذرد، تازه ماجرای علویه خانم شروع میشود. یعنی از سی صفحه تازه مشكل آغاز میشود، و تا هفده صفحه ادامه پایانی داستان، پیدا میكند.
سرشار: نكته همین است. در هفده صفحه اولش، خواننده فكر میكند یك رمان میخواند. یعنی همه چیز به تفصیل توضیح داده میشود.
در این صفحات، هم از نظر پر طول و تفضیل بودن توصیفها، و هم از نظر ضرباهنگ كند، خواننده فكر میكند با یك رمان یا داستان بلند روبهروست. تا چندین صفحه كه هیچ مشكلی در این داستان دیده نمیشود. ما فقط با مطالعه شرح سلسله وقایعی كه هر یك در نوع خودش میتواند جالب هم باشد ـ صرف نظر از درونمایه آنها ـ با قصه جلو میرویم؛ چون فضا برای خواننده امروزی تازگی دارد. ولی عملاً با هیچ مشكل و مانع و عدم تعادلی روبهرو نیستیم: یك عده هستند كه به مشهد میروند. بیشتر داستان روی علویه خانم تمركز دارد. و البته، بقیه هم، توصیف میشوند. به قول آقای مؤمنی، تازه حدود سی صفحه كه از این داستان چهل و هفت صفحهای میگذرد، زنی پیدا میشود به نام صاحبسلطان، كه به علویه خانم تهمت میزند و میگوید «تو دیشب رفته بودی پیش شوهر من»؛ و این دو، با هم درگیر میشوند. جالب این است كه در این قسمت، چند صفحه فقط فحشهای زشتی را كه این دو به هم میدهند میخوانیم. جز این، در این صحنه هم هیچ اتفاقی نمیافتد. فحش میدهند و فحش تحویل میگیرند. چیزی حدود پنج ـ شش صفحه، تبادل فحش بین دو زن بددهن است.
خوب، از آنجایی كه هر كسی به دنبال علایق شخصی خودش میگردد، صادق هدایت هم، در فرهنگ عامیانه ما، رفته دنبال گردآوری و ثبت فحشها. هر چه توانسته فحش جمع كرده. بعد دیده حالا حیف است اینها جایی مصرف نشود؛ یك داستان نوشته و آمده این حدود پنج ـ شش صفحه، فحشها را در آن خرج كرده. انصافاً از این نظر، داستان یك دائرهالمعارف از فحشهای چارواداری است. هر نویسندهای كه میخواهد اینطور داستانهایی بنویسد، میتواند از «علویه خانم» بهعنوان دایرهالمعارف دشنامهای ركیك استفاده كند.
پرویز: در زنهای عامی قدیمی یا حتی جدید، كسی نیست كه اینقدر بیمحابا فحش بدهد. این فرهنگ فاحشهخانههاست.
سرشار: دقیقاً فرهنگ زنان بدكاره و پااندازهاست. بعضیهایش كه اصلاً فحشهای مردانه است. معلوم است كه این، فحش یك زن نیست. منتها از دست نویسنده در رفته. به هر حال، این فحشها را جمع كرده و خواسته خرج كند؛ و هیچ جا بهتر (!) از دهان این شخصیتهای به اصطلاح مذهبی، پیدا نكرده.
اول حدود سی صفحه، زائران را ـ مثل داستان «طلب آمرزش» ـ به لجن كشیده. یك مقدارش اوصاف سفر است؛ كه مثلاً چطور سوار شدند و چطور پیاده شدند. زمستان بود. بچهها دستشان ترك خورده بود. گوشه لب یكی سالك زده بود... بعد هم كل داستان این است كه زنی، كه صیغه یك گاریچی شده، باخبر میشود كه زن دیگری به نام علویه خانم، شب رفته پیش شوهرش. از آنطرف، مرد دیگری ـ كه یوزباشی است ـ و این علویه خانم صیغه او بوده، میفهمد كه صیغهاش به او خیانت كرده و رفته پیش یكی دیگر. این دو زن صیغهای، یك مقدار به هم فحش میدهند. آخرش یوزباشی علویه خانم را رها میكند و میگوید: «تو به من خیانت كردی.» از آنطرف هم، صاحبسلطان شوهرش را برمیدارد و میرود. علویه خانم و بچههایش میمانند. نویسنده، دیگر بعد از این، توضیح نمیدهد كه اینها وسط آن زمستان سرد، در آن مسیر طولانی پرخطر و دشوار، چطور به مشهد رسیدند! آن هم فقط همراه با یك پینهدوز با آن اوصاف. اما، از اینها كه بگذریم، میرسیم به موضوع پردهخوانی پینهدوزی كه اصلاً این كاره نبوده! واقعاً پردهداری و معركهگیری، یك هنر بسیار پیچیده است. حتی آنهایی كه سخنرانی هم بلدند و اطلاعات تاریخی كافی دارند، به راحتی نمیتوانند معركهگیر و پردهدار شوند. تجربهای هم نیست كه با یك روز و دو روز به دست بیاید؛ كه این علویه خانم بخواهد به پینهدوز یاد بدهد كه چطوری این كار را بكند. درست است كه آخر داستان میگوید كه او خیلی خوب این كار را یاد نگرفته بود. ولی همان كمش هم، آسان نیست.
به هر حال، سیر داستان بعد از علامت فصل قطع میشود. یعنی داستانی كه تا آنجا كاملاً پیوسته است بدون اینكه ضرورتی در آن پیوستگی باشد ـ در اینجا كه لازم است ماجرا ادامه یابد، قطع میشود.
صحنه بعد، در مشهد است. این دفعه، از دید یوزباشی توضیح داده میشود كه آنها دوباره معركه گرفتهاند. علویه و یوزباشی با هم آشتی میكنند، و علویه، صیغه یوزباشی میشود. یعنی كل داستان و مشكل این داستان، این است. درواقع، به یك خاطره میماند. یك زمانی صیغه این بوده با او به هم میزند. بعد دوباره به هم میرسند و روی هم میریزند.
چهل و هفت صفحه را، فقط باید برای هم بخوانیم!
واقعیت این است كه در این نوشته، داستان واقعی، تقریباً از صفحه 32 آن شروع میشود.
آخرش هم معلوم است كه نویسنده به فكرش نرسیده كه داستانش را چطور تمام كند. درواقع، پایان داستان را یك طوری هم آورده.
فتاحی: از نظر ساختار، از حد ابتدایی هم پایینتر است. معمولاً داستان باید یك گره اصلی داشته باشد. در «علویه خانم»، این گره خیلی دیر شروع میشود (همان صفحه 29). این گره باید مربوط به شخصیت اصلی داستان باشد؛ كه نیست. حوادث باید یك مسیر منطقی داشته باشند، كه ندارند. شخصیتها ایستا هستند. بعد حادثهای دیگر پیش میآید، كه با حادثهای كه قبلاً پیش آمده بود بیربط است. مثل همان رفتن آن زن در گاری و ... چیزی كه اصلاً سیر منطقی ندارد. اینها با هم رابطه علت و معلولی ندارند؛ و حوادث، بیربط با هم اتفاق میافتند. پایان داستان هم، همانطور كه شما گفتید، نتیجه منطقی این حوادث نیست. به نظر من، عمدهترین مشكل این داستان، ساختار آن است؛ كه از هیچ قاعده و قانونی و اصلی پیروی نكرده.
اصلانپور: در جایی، علویه خانم به آقا موچول میگوید كه «برو آبگوشت بگیر.» بعد یك مكالمه سه ـ چهار خطی با یك شخص دیگری میكند. آن وقت علویه میگوید: «این آبگوشت هم كه اصلاً به درد نمیخورد. آب زیپو است» یعنی مثلاً دو دقیقه هم نمیشود كه به آقا موچول میگوید برو آبگوشت بگیر؛ و هنوز او نرفته آن را بگیرد، میگوید آبگوشت آنجاست و آب زیپو است...
پرویز: هدایت در سالهای 1312 و 1313 «علویه خانم» را مینویسد، و با همكاری مسئول فرزاد منتشر میكند. حالا ببینید قضاوت بعضی راجع به او و آثارش، چقدر غیرعادلانه میتواند باشد.
«هر دو اثر، شامل انتقاد شدید از دوران اوست. در اولی، یعنی «علویه خانم»، زشتیها و پستیها را از اعماق اجتماعی بیرون میكشد و با تازیانه رسوایی میكوبد. «علویه خانم» كه با زبان محاورهای قهرمانهایش نوشته شده و مشحون از لغات و تعابیر واصطلاحات زبان عامه میباشد یك اثر انتقادی جالب در زمینه خاص بهوجود میآورد.»
حالا ببینید چطور میشود آن را به غلط تحسین كرد! راجع به كل آثار هدایت ـ ما كه ندیدیم، اما ـ میگوید: «هدایت خواستار زیبایی است و از زشتی رنج میبرد.» ما كه زیبایی در این آثار ندیدیم!
هدایت یك مطلب در «حاجی آقا» دارد كه میخواهند حاجی را عمل كنند، میگویند كه او كار خیر هم انجام داد؟ (در خواب میبیند كه مثلاً قیامت شده.) میگوید: «بله، یك روز یك مگس نشسته بود روی آبدوغ. تو آن را نجات دادی.» در آثار هدایت هم، اگر نكته مثبتی پیدا شود مثل همان مگس است.
این منتقد میگوید: «نومیدانه در ظلمتی كه او و اجتماعش را در بر گرفته دست و پا میزند. گویا میخواهد علت بدی را در خودِ بدی بیابد. به همین جهت، سرش به سنگ میخورد و هر بار نومیدتر از بار پیش، تجسس دردناك و تلاش یأسآمیز خود را آغاز میكند و چون جویندهای سردرگم، هر بار دست خالی به كرانه نومیدی باز میگرد. با این همه، هدایت هرگز در برابر حاكمیت قلدری، پستی، ابتذال و بدیها سكوت نمیكند. بر ضد زورگویی، جهل، دزدی، ریا و ابتذال به سختی میجنگد.»
ببینید! اینها را منتشر میكنند میدهند دست مردم. بعد، كسی كه اصل داستان هدایت را نخوانده، فكر میكند چه خبر است!
«تازیانه قلمش را بر گرده زورگویان زمین و آسمان میكوبد.»
آن قسمت زورگویی زمین و آسمانش، با آن تعبیری كه این نویسنده مد نظرش بوده، اگر خدا و پیامبر منظورش باشد، درست است.
«هیچ چیز مزورانه، غیر انسانی و رذیلانه نمیتواند از دست او بگریزد. آشكارا و بدون بیم و هراس، با جرئتی شگفت، هر چه را به نظرش پست و مبتذل و دروغ میرسد، مورد حمله قرار میدهد. بدی را تا مخفیترین زوایایش میشكافد، و پرده فریب و تظاهر ندیده، باقی نمیگذارد. بر ضد جهل، خرافات، خرافهپرستی و عوامفریبی، دلیرانه و بیپروا نبرد میكند، و بیمی ندارد كه زورمندان زمین آسمان را با همه باد و بروت آنها، با قلم هزّال و رسواكننده خود، در معرض حملهای بیرحمانه و شكننده قرار دهد.
آدمهای بیحیا، پررو و گدامنش و چشم و دل گرسنه، متملق و پست، احمقها را به سختی محكوم و رسوا میكند، و رذالت و حقارت آنها را با قدرتی شگفت برملا میسازد.»
خیلی جالب است كه این قدر او را بزرگش میكند اما مشكلی كه این افراد ایجاد میكند این است كه بعضی تحت تأثیر نوشتههای اینطوری قرار میگیرند. این مطلب در كنار «صادق هدایت در بوته نقد و نظر» خانم دانایی برومند هم هست. این خانم، در مورد «سه قطره خون» گفته: «با این همه، نیكی، زیبایی و خصایل انسانی را ستایش میكرد. مردانگی را كه در برابر نامردی قد علم میكند، زیبایی را كه در برابر زشتی میایستد، بزرگمنشی را كه از دناعت بیزار است و بر ضد آن میجنگد، میستود.»
ما كه در «سه قطره خون»، چنین چیزی ندیدیم.
راجع به «داش آكل» گفته: «به تصویر داش آكل پرداخت كه مظهر خصایل انسانی، مظهر شرافت، مردانگی، غیرت، بزرگمنشی، راستی، نجابت، امانت و انصاف است.» اینی كه ما دیدیم اینطوری نیست.
جالبترش، چهرههای اُدت، مرجان و لاله را اینطور تعریف كرده كه «سرشار از زیبایی، پاكی، لطف، مهر و عشق انسانی است»!