اگر ميخواهي محمود عبدالحسيني را ببيني كافي است از سر خيابان كريمخان گردن كج كني به سمت حافظ و سراغ مؤسسه تيام را از اولين مغازهدار بگيري تا تو را راهنمايي كنند و بعضيها بهآرامي در گوشت بخوانند كه عبدالحسيني آدم كار راه بيندازي است، عكاس فلان جا است و نيم دوجين از اين حرفها كه يك جورهايي باعث ميشود خودت را جمعوجور كني و مؤدبانه و از سر احترام زنگ را فشار بدهي و يك نفر را كنارت ببيني كه ميگويد بيا برويم داروخانه و بعد برگرديم دفتر براي مصاحبه. ميشناسياش. منتظر بودي تا از طبقه چهارم بيايد، اما او منتظر بود تا با هم برويد بالا.حالا عبدالحسيني روبهروي تو است. يخ فروريخته و تو ميپرسي. آنهايي را كه بايد، جواب ميدهد و آنهايي را كه نه، با چند شوخي و جدّي ميزند زيرش، اما نه آنگونه كه تو متوجه شوي! تازه زمان تنظيم ميفهمي كه وقتي ميگويد من خبرنگار هم هستم يعني چه. آنوقت مجبوري از او بخواهي تا مصاحبه را بخواند و بعد...راهبندان سر پل صراطحلالشان نميكنم... سر پل صراط حتماً جلوگيرشان ميشوم... آن شهيد را كه در اين عكس است در يكي از عملياتها ديدمش... او هم فكر نكنم ببخشدشان... آنها اين عكس را كه يك جورهايي گذشتة من است بيهيچ اشارهاي به عكاس، در كوچه و خيابان نصب ميكنند و... بيخيال... دلم ميخواست كسي در اين جغرافيا بداند كه كپيرايت فقط مال نويسنده نيست... خيليها فكر ميكنند ما فقط انگشتمان را روي شاتر فشار ميدهيم و اين يعني عكاسي... اما نميداني كه چقدر تكهتكههاي روح من و ما ميانة لنز و سوژه گم شده... دوستشان دارم اما... عكسهايي را كه تكتكشان تكهاي از تاريخ اين مرز و بوم را به نمايش گذاشتهاند...مثل حافظ و غزلهايشبا عكس خوب يك جورهايي آرام ميشوم... مثل حافظ و غزلهايش هستند كه راه نشان ميدهند... شايد خندهدار به نظر بيايد اما واقعيت من اين است... و براي همين هم هنوز در ميان هم سن و سالان ديگرم عكاس ماندهام و دوربينفروش نيستم....آن آشناچرا من عكاسي ميكنم؟... حالا نميخواهم جواب كليشهاي بدهم كه از زمان زاده شدن هنرمند بودهام و علاقه داشتم... دوست داشتم چون مرحوم پدرم در كارش ظريفكار بود. اين باعث شد تا من كاناليزه بشوم... يادم هست كه آنوقتها يك راديوي كوچك داشتم كه رفتم دو بلندگو خريدم جعبهاي و تبديل به يك باند در حد خودش شيك و بعد سيم و جايي براي نصب در اتاق و... امكاناتي نبود تا بروم و دِك و آمپليفاير بگيرم با همين وسايل يك سيستم مونو را با دو تا بلندگو بهزعم خودم تبديلش ميكردم به يك استريو... با سر راه قرار گرفتن آن آشنا از سال 1359 بهصورت خيلي رسمي وارد حيطه عكاسي حرفهاي و مطبوعاتي شدم و كار در نشريه پيام انقلاب. آنجا بهعنوان عكاس و خبرنگار مشغول شدم...هنوز هم شاگرد هستمخيليها من را بهعنوان عكاس ميشناسند ولي من در نشريه پيام انقلاب مطلب مينوشتم: از مطالب اجتماعي و مصاحبههاي سياسي گرفته تا گزارشها و مقالاتي درباره جنگ و مجلس و هيئت دولت و چيزهاي ديگر... همزمان در سال 62 يكي از دوستان، كار عكاسيِ طبيعت مرا ديد و بردم پيش جناب استاد مسعود معصومي... آشنا شدم و رهايش نكردم... گاه و بيگاه ميرفتم پيش او و درس ميگرفتم و هنوز هم شاگرد او هستم... سايهاش مستدام باشد... عنوان پاياننامه من هم معرفي عكاسان معاصر ايران بود با عنوان فرعي استاد مسعود معصومي...گلهاي مثل بغضدر قبل از انقلاب ما رشته عكاسي دانشگاهي نداشتيم.... يك مدرسه عالي راديو و تلويزيون بود و رشتههاي معماري يك چند واحد عكاسي داشتند ولي از سال 62 كارشناسي آن در دانشگاه تهران و بعد از آن رشته كارشناسي ارشد در دانشگاه هنر هم رشته عكاسي دارد... اما انتظاري هست و گلهاي كه مثل بغض گلو را فشار ميدهد... ما در دانشگاه واحدي داريم به نام «تاريخچه عكاسي» و دانشجويان ما اكثر عكاسان مطرح خارجي را ميشناسند اما كساني را كه سهم بسزايي در تاريخ عكاسي دارند نميشناسند... مسعود معصومي كسي است كه كارش طراحي دروس دانشگاهي رشته عكاسي بود.... من ياد گرفتم، خوشحال و خوشبختم.با يك لنز تلهدر همه رشتههاي عكاسي كار كردم... از عكاسي تبليغاتي و صنعتي گرفته تا پرتره و مستند و مستند اجتماعي و خبري و... يكي از شاخهها عكاسي جنگ است كه فيالواقع نزديك به عكاسي مطبوعاتي و عكاسي خبري است... من حتي قبل از اينكه جنگ عراق عليه ايران آغاز شود ميرفتم وسط درگيريهايي كه بهواسطة حضور و فعاليت كومولهها در كردستان شروع شده بود و عكاسي ميكردم... قبل از اينكه جنگ بهصورت علني شروع شود در تير و مرداد 59 عراق از خاك خودش و از پاسگاههاي مرزياش شهرهايي چون گيلانغرب و سومار و قصرشيرين را ميكوبيد پاسگاههاي ما را زده بود... من تمام اينها را رفتم عكس گرفتم. آن زمان جالب بود با يك لنز تله، يك كانورِتور بستم روي لنز تلهام و از داخل مرز خودمان سرباز عراقي را كه داشت در پاسگاه دم آن نردهها قدم ميزد عكاسي كردم...به زندگي برس!!!در سالهاي 64 و 63 تحريم براي من وجه ديگري داشت... من با يكسري مشكل در مورد دلار و خريد كتاب مواجه بودم،... با سختي هرچه تمامتر يكسري نامه مينوشتم و مكاتبه ميكردم با انتشارات فوكالپرس و جاهاي ديگر تا ليست كتابهاي خاص عكاسيشان را بهروز بگيرم... بعد از انتخاب كتابها و طي مسير ادارياش از طريق بانك مركزي آن كتابها را ميخريدم... اين مال موقعي است كه دريافتيِ خودم از پيام انقلاب شايد ماهي سه يا چهار هزار تومان بود... خانواده من واقعاً ايراد ميگرفتند كه بهجاي دادن فلان تومن پول بيزبان به بهمان كتاب خارجي به زندگي برس....!!! وضع من توفير نكرده با آن دوران... حالا هم كتاب ميخرم و غرولند ميشنوم كه محمود! بهجاي كتاب به زندگي برس!... اين در شرايطي بود كه من در يك گروه پنجنفره عكاسي ميكردم... همه عكاسي ميكردند اما علاقه خاصي به اين حرفه و هنر از خودشان نشان نميدادند، به دوربين و خلق عكس و ثبت لحظهها عشق نداشتند... من با عكاسي زندگي ميكردم و ميكنم و شايد به همين خاطر هنوز دوربينفروش نشدم.شليك با شاتر دوربينهركس كاري را كه بلد بود و ميتوانست در جبهه به منصه نمايش و دفاع ميگذاشت... اين توان در من نبود كه اسلحه رزمي به دست بگيرم... قبل از جنگ، سربازي رفته بودم و وارد بودم به تاكتيكهاي رزمي... نميتوانستم جاني را بگيرم با فشار ماشه تفنگ و غرش گلولهاي كه در سينه كسي مينشيند... نه اينكه دفاع از ايران و اسلام و جهاد كار بدي باشد، نه! اما من نميتوانستم تفنگ واقعي دست بگيرم... اين تعهد اما يك جورهايي رهايم نميكرد و وجدان ناآرامم دستها را وادار ميكرد كه پوتين به پا كنم و با سلاحي به نام دوربين بروم خط و به قدر وسع و توانم شليك كنم با آن... احساس ميكردم ميتوانم هم در كنار رزمندهها باشم و هم كاري بكنم... با خودم عهد كرده بودم كه با دوربين خودم شليك كنم به طرف دشمن، با هر فشار دادن شاتر دوربين... از سويي چهره كريه دشمن جان و مال و ناموس اين خاك پاك را نشان ميدهم، از آنطرف سلحشوري، ايثار، قدرت و از همه مهمتر آن صفا و صميميت و زندگي بيآلايش را ثبت كنم براي تاريخ... من هم مثل ساير مردم يك احساس تعهد داشتم و دارم نسبت به آرمانهاي مملكتم و خاك وطنم... وقتي ميبينم يك عده اسلحه به دست ميگيرند و ميروند دم مرزها براي اينكه از آرمانها و خاك پاك ايران دفاع كنند، من ميديدم اگر نروم خيلي جفا كردم....در عكاسي خبري از اين خبرها نيست!!!عكاس جنگ يكسري خصوصيات بايد داشته باشد فرقهايي كه ممتاز نيستند اما ريشهاي و مهم مينمايند... يك عكاس پرتره و طبيعت با طمأنينه به يك منظره زيبا و دلپذير و جذاب ميرود و پايهاش را ميگذارد و خيلي راحت نورسنجي ميكند و زاويهاش را انتخاب ميكند و باقي قضايا يا كسي كه در استوديو كاري ميكند در يك فضاي آرام عكس ميگيرد... در عكاسي جنگ خبري از اين خبرها نيست يعني امنيت جاني نيست... آن هم البته شدت و ضعف دارد. براي نمونه در تظاهرات يا يك حادثه جنايي يا زلزله و سيل باز امنيت جاني وجود دارد و يك اطمينان دروني... در عكاسي جنگ اصلاً نميشود مطمئن باشي كه ميماني براي انتشار عكسهايت... در جنگ وقتي عكاسي ميكني اين امنيت جاني نيست هركس هم بگويد من توجهي نميكنم اولاً كار خوبي نميكند و دوماً من باور نميكنم... اگر نگويم ترس، يك اضطرابي با آدم همراه است كه يكهو نكند يك گلولهاي خمپارهاي چيزي بهت بخورد يا حتي از كنارت بگذرد... قبول بايد كرد كه ترس با آدم همراه خواهد بود اگر ايمان نباشد به كار...همين؟!!؟در يكي از عملياتهاي جنوب ما رفتيم آنجا تا با يكي از فرماندهان آن گردان يك ساعتي حرف بزنيم و مصاحبه كنيم و عكس بگيريم... بعد از مصاحبه رفتيم يك منطقه ديگر... صداي هميشگي سوت خمپاره آمد. يكهو شلوغ شد و رفتيم ديديم كه همان فرمانده بسيجي آن منطقه كه مال تيپ امام رضا(ع) بود و اسمش هم به گمانم عباس بود شهيد شد... يك خمپاره 60 بيسروصدا آمد، منفجر شد و ايشان شهيد شدند... حالا يك عكاسي كه اين وضعيت را ديده اگر با آن شرايط نتواند نهتنها خودش را وفق بدهد بلكه مسلط بر آن شرايط باشد، كم ميآورد... يعني بايد هم از لحاظ جسماني آدم سالمي باشد و به لحاظ تحمل روحي خودش را آماده كند... تمام حرف و دغدغههاي من اين بود كه بهعنوان عكاس بايد بتوانم يكسري عكس خوب بگيرم. بنابراين من هيچ فرقي بين خودم و آن رزمندهها نميديدم. از لحاظ حضور و تأثيرم در جبهه وگرنه كار آنها برتر از كار من بوده و هست... من واقعاً تا چند وقتي اين دغدغه را هم داشتم و حتي از يكي از مراجع پرسيدم كه آيا واقعاً اين درست است يا نه... خيليها برايشان سؤال بود كه همين؟!!؟ ميآيي و عكس ميگيري و ميروي؟هركس به قدر وسع و توان خويش... معمولاً بين يك هفته تا يك ماه و يك بار شش ماه در منطقه ماندم و عكس گرفتم... اين هم جنگ ما بود كه بياييم و چهره جنگ را به نمايش بگذاريم... به نسبت تعهدي كه در خودم ميديدم و كاري كه بلد بودم حركت كردم تا حالا... حضور من در جنگ جز براي عكاسي شايد تأثير بهتري در پي نميداشت... نميخواهم ضربالمثل «هركسي را بهر كاري ساختهاند» را به رخ بكشم... ما اهل جنگ هستيم اما هركس به قدر وسع و توان خويش ميجنگد...اگر عكاسي نكنم نميميرمالان هم همين را ادامه دادم و شايد بگويم كه هر روز عكاسي ميكنم... حالا ديگر نميخواهم از اين واژهها كه اگر عكس نگيرم ميميرم استفاده كنم و اِفِههاي هنرمندانه به نمايش بگذارم... خيلي علاقهمندم. اگر عكاسي نكنم نميميرم... دچار يك انقباض روح ميشوم... زماني كه رو پا باشم اگه دوربين به دست نباشم قطعاً كادربنديهايي با چشم ميكنم شما را آنطوري كه دوربين دارم ميبينم و در ذهنم تصويرهايي از شما با لنزها و زواياي مختلف ميبينم... در ذهنم عكس ميگيرم و گوشهاي آرشيو ميكنم تا زمانش فرابرسد.?