مقاله ها
مترجم : حسین شفیعی
بازدید : 966

 

هنوز توی رختخواب بودیم كه پسرك آمد توی اتاق كه پنجره‌ها را ببندد و من دیدم كه مریض‌حال است. داشت می‌لرزید، صورتش سفید بود و به‌آهستگی راه می‌رفت، گویی حركت كردن برایش دردناك بود.
ـ موضوع چیه؟ شاتز؟
ـ سرم درد می‌كنه.
ـ بهتره برگردی به رختخواب.
ـ نه. حالم خوبه.
ـ تو برو به رختخوابت. من وقتی لباسم رو پوشیدم می‌بینمت.
اما وقتی آمدم طبقة پایین، لباسش را پوشیده و كنار آتش نشسته بود و قیافه‌اش به یك پسربچة نُه سالة مریض و ناراحت می‌ماند. وقتی دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، فهمیدم كه تب دارد.
گفتم: «برو بالا بگیر بخواب. حالت خوب نیست.»
گفت: «حالم خوبه.»
وقتی دكتر آمد، دمای بدن پسرك را گرفت.
ازش پرسیدم: «روی چنده؟»
گفت: «صد و دو.»
طبقة پایین، دكتر سه نوع داروی متفاوت در قالب كپسولهای رنگارنگ با راهنمای مصرف برایمان گذاشت. یكی از آنها برای پایین آوردن تب بود، دیگری ملیّن، و سومی برای غلبه بر وضعیت اسیدی. دكتر توضیح داد كه میكروب آنفلوآنزا فقط در وضعیت اسیدی می‌تواند زنده بماند. به نظر می‌رسید كه همه‌چیز را دربارة آنفلوانزا می‌دانست. گفت كه اگر درجة تب بالای صد و چهار نرود، هیچ جای نگرانی وجود ندارد. دكتر همچنین گفت كه بیماری او فقط یك اپیدمیِ خفیف آنفلوانزاست و اگر از ابتلا به ذات‌الریه جلوگیری شود، هیچ خطری در كار نخواهد بود.
وقتی به اتاق برگشتم، درجه حرارت پسرك را نوشتم و زمانی را كه می‌بایست آن كپسولهای متعدد را به او بدهم، یادداشت كردم.
ـ می‌خوای برات كتاب بخونم؟
پسرك گفت: «باشه. اگه خودت می‌خوای.»
صورتش مثل گچ سفید بود و لكه‌های سیاه‌رنگی زیر چشمهایش وجود داشت. بدون حركت روی رختخواب دراز كشید و به نظر می‌رسید نسبت به آنچه در اطرافش می‌گذرد بی‌اعتناست.
از روی كتاب دزدان دریایی هاوارد پایل1 برایش بلند می‌خواندم، اما مشخص بود كه داستان را دنبال نمی‌كند.
پرسیدم: «حالت چطوره، شاتز؟»
گفت: «تا حالا كه تغییری نكرده‌م.»
پای تختخواب نشستم و برای خودم كتاب می‌خواندم و در همین حین منتظر بودم كه زمان كپسول بعدی فرابرسد. طبیعتاً باید به خواب می‌رفت، ولی وقتی سرم را بالا گرفتم، دیدم كه داشت پایینِ تخت را نگاه می‌كرد و قیافة عجیبی به خودش گرفته بود.
ـ چرا سعی نمی‌كنی بخوابی؟
ـ ترجیح می‌دم بیدار بمونم.
بعد از مدتی به من گفت: «بابا، اگه زحمتت می‌شه، لازم نیست اینجا پیش من بمونی.»
ـ زحمتم نمی‌شه.
ـ نه، منظورم این بود كه اگه قرار باشه بعداً باعث زحمتت بشه، مجبور نیستی بمونی.
فكر كردم شاید دارد هذیان می‌گوید، و بعد از اینكه كپسولهای تجویزشده را سر ساعت یازده به او دادم، برای مدتی رفتم بیرون.
هوای صاف و سردی بود. زمین از برف شل منجمد فرش شده بود، و گویی درختان برهنه، شمشادها، بوته‌های هرس‌شده و همة زمین لخت با یخ جلا داده شده بودند.
سگ شكاری ایرلندی‌ام را برای پیاده‌روی به طرف بالای جاده و در امتداد یك نهر یخ‌زده با خودم بردم، ولی مشكل می‌شد سرپا ایستاد یا روی سطح چمن‌پوش قدم زد و سگ بیچاره هی می‌لغزید و تلوتلو می‌‌خورد و من هم دو بار به سختی زمین خوردم كه یك دفعة آن تفنگم از دستم افتاد و روی یخ به كناری پرت شد.
زیر سایة یك تل رُسی بلند كه شاخة بوته‌ها بر آن سایه انداخته بود، یك دسته بلدرچین را پر دادیم و دوتایشان را همین كه داشتند از تیررس خارج می‌شدند، زدم. بعضی از آنها لابه‌لای درختها گم و گور شدند، اما بیشتر آنها داخل كپه‌های بوته پخش و پلا شدند و برای اینكه نگذارم از دستم دربروند، مجبور شدم چندین بار روی بوته‌های پوشیده از یخ بپرم. هنگامی كه بیرون پریدند، من به‌سختی تعادلم را روی بوته‌های یخ‌زده حفظ كرده بودم و این، تیراندازی را مشكل كرده بود. به‌هر‌حال، یكی‌شان را زدم ولی پنج‌ بار دیگر تیرم خطا رفت، و من خوشحال از اینكه یك دسته پرنده نزدیك خانه پیدا كرده بودم و اینكه برای روزی دیگر هم تعداد زیادی از پرنده‌ها برای شكار باقی مانده بود، به طرف خانه به راه افتادم.
به خانه كه رسیدم گفتند كه پسرك كسی را به اتاقش راه نداده.
می‌گفته: «شما نباید بیایید تو. شما نباید از من واگیر كنید.»
رفتم بالا، پیشش و او را در همان حالتی كه ترك كرده بودم، یافتم. صورتش به سفیدی می‌زد ولی نوك گونه‌هایش در اثر تب سرخ شده بود و هنوز همان‌طور به پایین تختخواب زل زده بود. درجة حرارت بدنش را اندازه گرفتم.
پرسید: «روی چند درجه‌س؟»
گفتم: «حدود صد.»
درجه روی صد و دو و چهار دهم بود.
گفت: «روی صد و دو بود.»
ـ كی گفته؟
ـ دكتر گفت.
گفتم: «حرارت بدنت عادیه. جای نگرانی نداره.»
گفت: «نگران نیستم. ولی دست خودم نیست، نمی‌تونم بهش فكر نكنم.»
گفتم: «فكر نكن. فقط آروم باش.»
گفت: «آرومم.»
و مستقیم به جلو نگاه كرد. به‌وضوح از طرف چیزی تحت فشار بود.
ـ اینو با آب بخور.
ـ فكر می‌كنی فایده‌ای داره.
ـ البته كه داره.
نشستم و كتاب دزدان دریایی را باز و شروع به خواندن كردم؛ اما معلوم بود كه حواسش به داستان نیست، به همین خاطر از خواندن دست كشیدم.
پرسید: «فكر می‌كنی حدوداً كی می‌میرم؟»
ـ چی؟
ـ چقدر دیگه تا مُردنم مونده؟
ـ قرار نیست تو بمیری. ببینم تو چه‌ت شده؟
ـ چرا می‌میرم. خودم شنیدم كه گفت صد و دو درجه.
ـ مردم با تب صد و دو درجه نمی‌میرن. این حرف مسخره‌س.
ـ چرا می‌میرن. توی فرانسه، بچه‌ها بهم گفتند كه با چهل و چهار درجه تب آدم زنده نمی‌مونه. ولی حالا من صد و دو درجه تب دارم.
تمام روز انتظار مرگ را كشیده بود، از ساعت نه صبح به بعد.
گفتم: «ای شاتز بیچاره! حیوونكی! این مثل قضیة مایل و كیلومتره. تو نمی‌میری. اون دماسنج فرق می‌كرد. با اون سی و هفت درجه عادیه، با این یكی نود و هشت.»
گفت: «مطمئنی؟»
گفتم: «كاملاً. درست مثل مایل و كیلومتر. می‌دونی، مثلاً وقتی كه هفتاد مایل با ماشین بری، اون وقت چند كیلومتر رفته‌ای؟»
گفت: «اوه!»
نگاه خیره‌اش به پایین تخت كم‌كم آرام گرفت و بالاخره از قید فشاری كه آزارش می‌داد هم فارغ شد. روز بعد خیلی بی‌حال بود و سر چیزهای بی‌اهمیت بی‌خودی گریه می‌كرد.

پی‌نوشت:
1. Howard Pyle.


طراحی وب سایتفروشگاه اینترنتیطراحی فروشگاه اینترنتیسیستم مدیریت تعمیر و نگهداریسامانه تعمیر و نگهداری PM سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم مدیریت کلان IT طراحی وب سایت آزانس املاک وب سایت مشاورین املاک طراحی پورتال سازمانی سامانه تجمیع پاساژ آنلاین پاساژ مجازی

نام : *

پیغام : *

 

سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر تجمیع
طراحی پرتال سازمانی - بهبود پورتال
طراحی فروشگاه اینترنتی حرفه ای بهبود